دارم از زلف سیاهت گله چندان که مپرس!
که چنان زو شده ام بی سر و سامان، که مپرس!
گوشه گیری و سلامت هوسم بود، ولی
عشوه ئی می دهد آن نرگس فتان، که مپرس!
دارم از زلف سیاهت گله چندان که مپرس!
که چنان زو شده ام بی سر و سامان، که مپرس!
گوشه گیری و سلامت هوسم بود، ولی
عشوه ئی می دهد آن نرگس فتان، که مپرس!
هزار شکر که دیدم به کام خویشت باز،
ز روی صدق صفا گشته با دلم دمساز!
چه فتنه ود که مشاطه قضا انگیخت
که کرد نرگس مستت سیه، به سرمه ناز؟
بیا! که در تن پژمرده جان درآید باز.
درا! که در دل خسته توان درآید باز.
بیا که فرقت تو چشم من چنان در بست
که فتح باب وصالش مگر گشاید باز!
حال خونین دلان، که گوید باز؟
وز فلک خون جم که جوید باز؟
جز فلاتون خم نشین شراب
سر حکمت به ما که گوید باز؟
منم که دیده به دیدار دوست کردم باز
چه شکر گویمت ای کارساز بنده نواز!
تنم زهجر تو چشم از جهان فرو می دوخت
نوید دولت وصل تو داد جانم، باز!
به راه میکده عشاق راست، در تک و تاز
همان نیاز، که حجاج را به راه حجاز!
ز مشکلات طریقت عنان متاب و، بپای!
که مرد راه نیندیشد از نشیب و فراز.
بیا و کشتی ما در شط شراب انداز!
غریو و غلغله در جان شیخ و شاب انداز!
ز کوی میکده برگشته ام ز راه خطا
مرا دگر، ز کرم، با ره صواب انداز!
ای سرو باغ حسن که خوش می روی به ناز!
عشاق را به ناز تو هر لحظه صد نیاز.
فرخنده باد طالع نازت! که در ازل
ببریده اند بر قد حسنت قبای ناز.
بر نیامد از تمنای لبت کامم هنوز،
بر امید جام لعلت دردی آشامم هنوز.
روز اول رفت دینم در سر زلفین تو،
تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز.
مستم از باده شبانه هنوز
ساقی ما نرفته خانه هنوز.
هست مجلس بر آن قرار که بود
هست مطرب بر آن ترانه هنوز.
دلم ربوده لولی وشی ست شورانگیز
دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز.
فدای چاک گریبان ماهرویان باد
هزار جامه تقوا و خرقه پرهیز!
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس!
زین چمن، سایه آن سرو چمان ما را بس!
قصر فردوس، به پاداش عمل می بخشند
ما را که رندیم و گدا، دیر مغان ما را بس!
دلا رفیق سفر، بخت نیکخواهت بس.
نسیم روضه شیراز، پیک راهت بس.
هوای مسکن مالوف و عهد یار قدیم
ز رهروان سفر کرده عذر خواهت بس.
ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس
بوسه ده بر خاک آن وادی و مشکین کن نفس.
منزل سلمی که بادش هر دم از ما صد سلام
پر صدای ساربانان بینی و بانگ جرس.
گر بود عمر و به میخانه رسم بار دگر
به جز از خدمت رندان نکنم کار دگر.
خرم آن روز که با دیده گریان بروم
تا زنم آب در میکده یک بار دگر
ای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر!
زار و بیمار غمم، راحت جانی به من آر!
قلب اندوه ما را بزن اکسیر مراد؛
یعنی از خاک در دوست، نشانی به من آر!
ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر!
بازا! که ریخت بی گل رویت بهار عمر.
از دیده گر سرشک چو باران رود، رواست.
کاندر رهت چو برق بشد روزگار عمر.
معاشران! گره از زلف یار باز کنید!
شبی خوش است، بدین قصه اش دراز کنید!
حضور مجلس آنس است و دوستان جمعند،
وان یکاد بخوانید و در فراز کنید!
بوی خوش تو هر که ز باد صبا شنید
آز یار آشنا خبر آشنا شنید.
یارب! کجاست محرم رازی که یک زمان
دل شرح آن دهدکه چه گفت و چه ها شنید!
رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید.
وضیفه گر برسد،
مصرفش گل است و نبید.
صفیر مرغ بر آمد. بط شراب کجا است؟
فغان افتاد به بلبل. نقاب گل که کشید؟