نوش کن جام شراب یک منی
تا بدان بیخ غم از دل برکنی.
دل گشاده دار چون جام شراب!
سر گرفته چند چون خمِ دَنی؟
نوش کن جام شراب یک منی
تا بدان بیخ غم از دل برکنی.
دل گشاده دار چون جام شراب!
سر گرفته چند چون خمِ دَنی؟
صوفی! بیا که شد قدح لاله پر ز می.
طامات تا به چند و خرافات تا به کی؟
فردا شراب کوثر و حور از برای ماست
و امروز نیز ساقی مَهروی و جام می
لبش می بوسم و در می کشم می.
به آب زندگانی برده ام پی.
نه رازش می توانم گفت باکس
نه کس را می توانم دید با وی؟
به صورت بلبل و قمری اگر ننوشی می
علاج کی کنمت؟ آخر الدواءالکی.
ذخیره ئی بنه از رنگ و بوی فصل بهار
که می رسند ز پی، رهزنان بهمن و دی.
ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی.
از این باد ار مددیابی، چراغ دل برافروزی.
ز جام گل، دگر بلبل چنان مست می لعل است
که زد بر چرخ فیروزه صفیر بخت فیروزی.
عمر بگذشت به بی حاصلی و بلهوسی؛
ای پسر! جام میم ده، که به پیری برسی!
کاروان رفت و تو در راه کمینگاه به خواب.
وه که بس بی خبر از غلغل چندین جرسی!
نو بهار است، در آن کوش که خوشدل باشی
که بسی گل بدمد باز و تو در گِل باشی!
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی.
هزار جهد بکردم که یار من باشی
قرار بخش دل بی قرار من باشی
چراغ دیده شب زنده دار من گردی
انیس خاطر امیدوار من باشی
ای دل! آن دم که خراب از می گلگون باشی
بی زر و گنج، به صد حشمت قارون باشی.
در مقامی که صدارت به فقیران بخشند
چشم بد دور! به جاه از همه افزون باشی.
ز این خوش رقم که بر گل رخسار می کشی
خط بر صحیفه گل و گلزار می کشی،
کاهل روی چو باد صبا را بوی زلف
شیرین به قید سلسله در کار می کشی.
ای مَبسِماً یحاکی درجاً من اللثالی
یارب، چه در خور آمد گردت خط هلالی!
حالی، خیال وصلش خوش می دهد فریبم؛
تا خود چه نقش بازد این صورت خیالی!
بگرفت کار حسنت از عشق من کمالی.
یارب، مباد هرگز این هر دو را زوالی!
در وهم می نگنجد کاندر تصور عقل
آید به هیچ معنی، زین خوب تر مثالی.
این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی!
وین دفتر بی معنی، غرق می ناب اولی!
چون عمر تبه کردم، چندان که نگه کردم
در کنج خراباتی افتاده خراب، اولی!
ای که در کوی خرابات مقامی داری!
توئی امروز جم وقت، که جامی داری.
و ای که با زلف و رخ یار گذاری شب و روز،
فرصتت باد! که خوش صبحی و شامی داری.
ای که مهجوری عشاق روا می داری
عاشقان را ز در خویش جدا می داری!
دل ربودی و بِحِل کردمت، ای جان! لیکن
به از این دار نگاهش که مرا می داری!
روزگاری ست که ما را نگران می داری
بندگان را نه به وضع دگران می داری.
نه گل از داغ غمت رست نه بلبل، در باغ
همه را نعره زنان جامه دران می داری.
شهری ست پر ظریفان، وز هر طرف نگاری.
یاران! صلای عشق است گر می کنید کاری.
در بوستان، حریفان، مانند لاله و گل
هر یک گرفته جامی بر یاد گلعذاری.
طفیل هستی عشقند آدمی و پری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری!
بکوش خواجه و از عشق بی نصیب مباش
که بنده را نخرد کس به عیب بی هنری.
خوش کرد یاوری فلکت روز داوری؛
تا شکر چون کنی و چه شکرانه آوری!
ساقی! به مژدگانی عیش از درم درآی
تا یک دم از دلم غم دنیا به در بری.
بیار باده و بازم رهان ز رنجوری
که هم به باده توان کرد دفع مخموری.
به هیچ وجه نیابد فروغ، مجلس انس،
مگر به روی نگار و شراب انگوری.