ابر آذاری بر آمد. باد نوروزی وزید.
وجه می می خواهم و مطرب. که می گوید رسید؟
شاهدان در جلوه و من شرمسار کیسه ام،
بار عشق و شرمساری تا به کی باید کشید!
معاشران! ز حریف شبانه ِاد آرید!
حقوق بندگی مخلصانه یاد آرید!
به وقت سرخوشی، از بی نوائی عشاق
به صوت و نغمه چنگ و چغانه یاد آرید!
اگر به باده مشکین کشد دلم، شاید!
که بوی خیر، ز زهد و ریا نمی آید.
جهانیان همه گو منع من کنند از عشق
من آن کنم که خداوندگار فرماید!
مژده، ای دل! که مسیها نفسی می آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید.
از غم هجر مکن ناله و فریاد! که دوش
زده ام فالی و فریادرسی می آید.
زدل بر آمدم و کار بر نمی آید،
ز خود به در شدم و یار در نمی آید.
مگر بروی دلارای یار من، ورنه
به هیچ روی دگر کار بر نمی آید.
عید است و آخر گل و یاران در انتظار،
ساقی! به روی یار ببین ماه و می بیار!
دل بر گرفته بودم از ایام گل، ولی
کاری بکرد همت پاکان رو.گار.
ساقیا! مایه شراب بیار!
یک دو ساغر شراب ناب بیار!
داروی درد عشق، یعنی می
کاوست درمان شیخ و شاب بیار!
ای صبا! نکهتی از خاک ره یار بیار!
ببر اندر دل و مژده دلدار بیار!
نکته ئی روح فزای از دهن یار بگوی!
نامه ای خوش خبر از عالم اسرار بیار!
ای باد مشک بو! بگذر سوی آن دیار،
بگشا گره ز زلفش و بوئی به ما بیار،
با او بگو که: ای مه نامهربان! مپرس
ما را، که عاشقان همه مردند ز انتظار!
روی بنمای و وجودم همه از یاد ببر!
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر!
روز مرگم نفسی مهلت دیدار بیار
وانگهم تا به لحد فارق و آزاد ببر!
دلا! چندم بریزی خون؟ ز دیده شرم دار آخر!
تو نیز، ای دیده، خوابی کن مراد دل برآر آخر!
چو باد از خرمن دونان ربودن خوشه ئی، تا چند؟
ز همت توشه ای بردار و خود تخمی بکار آخر!
خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود،
گر تو شربت ندهی شرط مروت نبود.
ما جفا از تو ندیدیم و، تو هرگز نکنی
آنچه در مذهب ارباب فتوت نبود.
الا ای طوطی گویلی اسرار،
مبادا خالیت شکر ز منقار!
سرت سبز و دلت خوش باد جاوید
که خوش نقشی نمودی از خط یار
قتل این خسته به شمشیر تو، تقدیر نبود!
ور نه هیچ از دل بی رحم تو تقصیر نبود!
یارب! ائینه حسن تو چه جوهر دارد
که در او، آه مرا قوت تاثیر نبود؟
کنون که در چمن آمد گل از عدم به وجود
بنفشه در قدم او نهاد سر به سجود،
بنوش جام صبوحی به ناله دف و چنگ
ببوس غبغب ساقی به نغمه نی و عود.
از دیده، خون دل همه بر روی ما رود.
بر روی ما، ز دیده چه گویم چه ها رود!
سیلی ست آب دیده، که بر هر که بگذرد
گر خون دلش ز سنگ بود، هم ز جا رود.
ساقی حدیث سرو و گل و لاله می رود
وین بحث، با ثلاثه غساله می رود.
می ده! که نو عروس چمن حد حسن یافت،
کار این زمان ز صنعت دلاله می رود.
از سر کوی تو هر کو به ملامت برود،
نرود کارش و، به خجالت برود.
سالک، از نور هدایت طلبد راه به دوست،
که به جائی نرسد گر به ضلالت برود.
خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود!
به هر درش که بخوانند، بی خبر نرود!
طمع در آن لب شیرین نکردنم اولی؛
ولی چگونه مگس از پی شکر نرود؟
عشقت نه سرسری ست که از سر به در شود
مهرت نه عارضی ست که جای دگر شود،
عشق تو در وجودم و مهر تو از دلم
با شیر اندرون شد و با جان به در شود!