سحر با باد می گفتم حدیث آرزومندی.
خطاب آمد که: واثق شو به الطاف خداوندی!
دعای صبح و آه شب، کلید گنج مقصود است.
به این راه و روش می رو که با دلدار پیوندی!
سحر با باد می گفتم حدیث آرزومندی.
خطاب آمد که: واثق شو به الطاف خداوندی!
دعای صبح و آه شب، کلید گنج مقصود است.
به این راه و روش می رو که با دلدار پیوندی!
چه بودی ار دل آن ماه، مهربان بودی؟
که حال ما چنین بودی ار چنان بودی.
به رخ، چو مهر فلک بی نظیر آفاق است؛
به دل، دریغ که یک ذره مهربان بودی!
به جان او، که گَرَم دسترس به جان بودی
کمینه پیشکش بندگانش آن بودی!
عیان شدی که بها چیست خاک پایش را
اگر حیات گرانمایه جاودان بودی!
ای باد! نسیم یار داری،
زان، نفخه مشکبار داری.
زنهار، مکن دراز دستی!
با طره او چه کار داری؟
صبا تو نَکهَتِ آن زلف مشکبوداری
به یادگار بمانی، که بوی او داری!
به سرکشی خود، ای سرو جویبار، مناز!
که گر به او رسی، از شرم سر فرو داری.
بتا با ما مَوَرز این کینه داری،
که حق صحبت دیرینه داری.
نصیحت گوش کن! کین در بسی به
از آن گوهر که در گنجینه داری.
ای که با سلسله زلف دراز آمده ای!
فرصتت باد که دیوانه نواز آمده ای!
آب و آتش به هم آمیخته ای در لب لعل.
چشم بد دور، که بس شعبده باز آمده ای!
از من جدا مشو که توام نور دیده ای
آرام جان و مونس قلب رمیده ای.
از چشم بخت خویش مبادت گزند! از آنک
که دلبری به غایت خوبی رسیده ای.
مخمور جام عشقم.ساقی، بده شرابی!
پر کن قدح! که بی می مجلس ندارد آبی.
وصف رخ چو ماهش در پرده راست ناید
مطرب، بزن نوائی! ساقی، بده شرابی!
ای که بر ماه از خط مشکین نقاب انداختی!
لطف کردی، سایه ئی بر آفتاب انداختی.
گنج عشق خود نهادی در دل ویران ما
سایه دولت بر این کنج خراب انداختی!
با مدعی مگوئید اسرار عشق و مستی
تا بی خبر بمیرد با درد خودپرستی!
عاشق شو! ارنه، روزی کار جهان سرآید
نا خوانده نقش مقصود از کارگاه هستی.
ای دل! مباشکدم خالی ز عشق و مستی،
وآنگه برو، که رستی از نیستی و هستی.
در مکتب طریقت، خامی نشان کفر است
آری! طریق دولت، چالاکی است و چستی.
آن غالیه خط گر سوی ما نامه نوشتی
گردون ورق هستی ما در ننوشتی.
کِلکَت که مریزاد زبان شکرینش!
مهر از تو ندید، ار نه سلامی بنوشتی.
اکنون که ز گل باز چمن شد چو بهشتی
برخیز و بزن تخت طرب بر لب کشتی!
زنگ غمت، از دل، می گلرنگ بَرَد پاک!
بشنو که چنین گفت مرا، پاک سرشتی:
ای قصه بهشت ز کویت حکایتی
شرح جمال حور ز رویت روایتی
انفاس عیسی از لب لعلت لطیفه ئی
آب خضر ز نوش دهانت کنایتی!
دیدم به خواب، دوش، که ماهی بر آمدی
کز عکس روی او شب هجران سر آمدی.
تعبیر رفت و یار سفر کرده می رسد.
ای کاش هرچه زودتر از درآمدی!
دامن کشان همی شد در شرب زر کشیده
صد ماهرو ز رشکش جیب قصب دریده
از تاب آتش می بر گرد عارضش خوی
چون قطره های شبنم بر برگ گل چکیده.
نصیب من چو خرابات کرده است اِله
در این میانه بگو زاهدا! مرا چه گناه؟
کسی که در ازلش جام می نسیب افتاد
چرا به حشر کنند این گناه از او وا خواه؟
سحرگاهان، که مخمور شبانه،
گرفتم باده با چنگ و چغانه
نهادم عقل را رهتوشه از می
ز شهر هستیش کردم روانه،
ای آفتاب آینه دار جمال تو
مشک سیاه مِجمَره گردان خال تو!
تا پیشتاز بخت روم تهنیت کنان
کو مژده ئی ز مقدم عید وصال تو؟