ما را ز خیال تو چه پروای شراب است؟
خَم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است!
گر خمر بهشت است بریزید، که بی دوست
هر شربت عَذبم که دهی عین عذاب است!
ما را ز خیال تو چه پروای شراب است؟
خَم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است!
گر خمر بهشت است بریزید، که بی دوست
هر شربت عَذبم که دهی عین عذاب است!
آن شب قدری که گویند اهل خلوت، امشب است
یارب این تاثیر دولت از کدامین کوکب است؟
من نخواهم کرد ترک لعل یار و جام می
زاهدان، معذور داریدم که اینم مذهب است!
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است؟
چون کوی دوست هست، به صحرا چه حاجت است؟
جانا! به حاجتی که تو را هست با خدای
آخر یکی بپرس که ما را چه حاجت است!
برو بکار خود ای واعظ، این چه فریاد است؟
مرا فتاده دل از کف، تو را چه افتاده ست؟
به کام تا نرساند مرا لبش چون نای
نصیحت همه عالم به گوش من باد است.
بیا که قصر اَمَل سخت سست بنیاد است!
بیار باده، که بنیاد عمر بر باد است!
غلام همت آنم که، زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است،
باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است؟
شمشاد سایه پرور من از که کمتر است؟
دی وعده داد وصلم و در سر شراب داشت؛
امروز تا چه گوید و، بازش چه در سر است!
المِنَت لله که در میکده باز است
وین سوخته را بر در او روی نیاز است
خم ها همه در جوش خروشند ز مستی
و آن می که در آن جاست، حقیقت، نه مجاز است.
چو بشنوی سخن اهل دل، مگو که خطاست
سخن شناس نه ای دلبرا، خطا این جاست!
چه راه بود که در پرده می زد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست؟
دلم ز پرده برون شد. کجائی ای مطرب؟
بنال، هان! که از این پرده کار ما به نواست
خیال روی تو در هر طریق همره ماست
نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست،
به رغم مدعیانی که منع عشق کنند
جمال چهره تو حجت موجه ماست.
آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست،
چشم میگون، لب خندان، رخ خرم با اوست
خال مشکین که بر آن عارض گندمگون است
سر آن دانه که شد رهزن آدم با اوست!
دل سراپرده محبت اوست
دیده آئینه دارطلعت اوست.
من که سر در نیاوردم به دو کون
گردنم زیر بار منت اوست.
رواق منظر چشم من آستانه توست
کرم نما و فرودآ، که خانه خانه توست!
به لطف خال و خط، از عارفان ربودی دل
لطیفه های عجیب زیر دام و دانه توست!
ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما
آب روی خوبی از چاه زنخدان شما!
عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده
باز گردد یا برآید؟ چیست فرمان شما؟
الا یا ایهاالساقی! ادرکاساًو ناولها!
که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل ها!
همه کارم ز خودکامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل ها!
صبح دولت می دمد. کو جام همچون آفتاب؟
فرصتی زین به، کجا باشد؟ بده جام شراب!
خلوت خاص است و جای امن و نزهتگاه انس
موسم عیش است و دور ساغر و عهد شباب
آفتاب از روی اوشد در حجاب:
سایه را باشد حجاب از آفتاب!
دست ماه و مهر بر بندد به حسن
ماه بی مهرم، چو بردارد فقاب.
تعالی الله! چه دولت دارم امشب
که آمد ناگهان دلدارم امشب!
برات لیلهٌ القدری به دستم
رسید از طالع بیدارم امشب،
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
به قصد جان من زار ناتوان انداخت.
به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم
چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت.
سینه ام زاتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود درین خانه که کاشانه بسوخت.
دلم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش هجر رخ جانانه بسوخت.
ساقیا آمدن عید مبارک بادت
وان مواعید که کردی مرواد از یادت!
برسان بندگی دختر رز، گو: به درآی
که دم همت ما کرد ز بند آزادت.