هر آن که جانب اهل وفا نگهدارد
خداش درهمه حالاز بلا نگهدارد.
گرت هواست که معشوق نگسلد پیوند،
نگهدار سر رشته تا نگهدارد.
هر آن که جانب اهل وفا نگهدارد
خداش درهمه حالاز بلا نگهدارد.
گرت هواست که معشوق نگسلد پیوند،
نگهدار سر رشته تا نگهدارد.
هوس باد بهارم به سر صحرا برد،
باد بوی تو بیاورد و قرار از ما برد!
هر کجا بود دلی،چشم تو برد از راهش:
نه دل خسته بیمار مرا تنها برد.
من دوستار روی خوش و موی دلکشم
مدهوش چشم مست و می صاف بی غشم.
در عاشقی گریز نباشد زسوز و ساز
استاده ام چو شمع مترسان زاتشم!
ای بی خبر! بکوش که صاحب خبر شوی!
تا رهرو نباشی، کی راهبر شوی؟
خواب و خورت ز مرتبه عشق دور کرد
آن گه رسی به عشقت که بی خواب و خور شوی!
صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد
ورنه، اندیشه این کار فراموشش باد!
و آن که یک جرعه می از دست تواند دادن،
دست با شاهد مقصود در آغوشش باد!
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد!
وجود نازکت آزرده گزند مباد!
سلامت همه آفاق در سلامت توست!
به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد!
دیریست که دلدار پیامی نفرستاد،
ننوشت کلامی و سلامی نفرستاد،
صد نامه فرستادم و، آن شاه سواران
پیکی ندوانید و پیامی نفرستاد.
پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد
و آن راز که در دل بنهفتم، به در افتاد!
از شاخ نظر، مرغ دلم گشت هواگیر
ای دیده! نگه کن که به دام که در افتاد؟
عکس روی تو چو در آینه جام افتاد
عارف از خنده می در طمع خام افتاد.
حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد
این همه نقش در آئینه اوهام افتاد.
دی، پیر می فروش که ذکرش به خیر باد!
گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز یاد!
گفتم: به باد می دهم باده نام و ننگ.
گفتا قبول کن سخن و هرچه باداباد!
جمالت آفتاب هر نظر باد!
ز خوبی، روی خوبت خوب تر باد!
همای زلف شاهین شهپرت را
دل شاهان عالم زیر پر باد!
اگر زکوی تو بوئی به من رساند باد
به مژده، جان و جهان را به باد خواهم داد!
نه در برابر چشمی، نه غایب از نظری
نه یاد می کنی از من، نه می روی از یاد
روز وصل دوستاران یاد باد!
یاد باد آن روزگاران، یاد باد!
گر چه یاران فارغنداز یاد من
از من ایشان را هزاران یاد باد!
چو آفتاب می از مشرق پیاله برآید
زباغ عارض ساقی هزار لاله برآید.
نسیم، بر سر گل بشکند کلاله سنبل
چو از میان چمن بوی آن کلاله برآید.
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید.
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید.
گفتم که کفر زلفت گمراه عالمم کرد.
گفتا اگر بدانی، هم اوت رهبر آید.
خوش خبر بادی، ای نسیم شمال!
که به ما می رسد زمان وصال.
سایه افکنده حالیا شب هجر،
تا چه بازند شبروان خیال!
به سهر چشم تو، ای لعبت خجسته خصال!
به رمز خط تو، ای آیت همایون فال!
به نوش لعل تو، ای آب زندگانی من!
به رنگ و بوی تو، ای نو بهار حسن و جمال!
ای دل ریش مرا با لب تو حقٌ نمک!
حق نگهدار!که من می روم، الله معک!
گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم.
وعده از حد بشدو ما نه دو دیدیم نه یک!
گرچه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود،
تا ریا ورزد و سالوس، مسلمان نشود.
رندی آموز و کرم کن، که نه چندین هنر است
حیوانی که ننوشد می و انسان نشود!
نقد صوفی، نه همه صافی بی غش باشد!
ای بسا خرقه که شایسته آتش باشد!
صوفی ما که زِِ ورد سحری مست شدی
شامگاهش نگران باش که سر خوش باشد!