دلا! چندم بریزی خون؟ ز دیده شرم دار آخر!
تو نیز، ای دیده، خوابی کن مراد دل برآر آخر!
چو باد از خرمن دونان ربودن خوشه ئی، تا چند؟
ز همت توشه ای بردار و خود تخمی بکار آخر!
دلا! چندم بریزی خون؟ ز دیده شرم دار آخر!
تو نیز، ای دیده، خوابی کن مراد دل برآر آخر!
چو باد از خرمن دونان ربودن خوشه ئی، تا چند؟
ز همت توشه ای بردار و خود تخمی بکار آخر!
گر بود عمر و به میخانه رسم بار دگر
به جز از خدمت رندان نکنم کار دگر.
خرم آن روز که با دیده گریان بروم
تا زنم آب در میکده یک بار دگر
ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر!
بازا! که ریخت بی گل رویت بهار عمر.
از دیده گر سرشک چو باران رود، رواست.
کاندر رهت چو برق بشد روزگار عمر.
ای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر!
زار و بیمار غمم، راحت جانی به من آر!
قلب اندوه ما را بزن اکسیر مراد؛
یعنی از خاک در دوست، نشانی به من آر!
معاشران! گره از زلف یار باز کنید!
شبی خوش است، بدین قصه اش دراز کنید!
حضور مجلس آنس است و دوستان جمعند،
وان یکاد بخوانید و در فراز کنید!
بوی خوش تو هر که ز باد صبا شنید
آز یار آشنا خبر آشنا شنید.
یارب! کجاست محرم رازی که یک زمان
دل شرح آن دهدکه چه گفت و چه ها شنید!
رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید.
وضیفه گر برسد،
مصرفش گل است و نبید.
صفیر مرغ بر آمد. بط شراب کجا است؟
فغان افتاد به بلبل. نقاب گل که کشید؟
ابر آذاری بر آمد. باد نوروزی وزید.
وجه می می خواهم و مطرب. که می گوید رسید؟
شاهدان در جلوه و من شرمسار کیسه ام،
بار عشق و شرمساری تا به کی باید کشید!
معاشران! ز حریف شبانه ِاد آرید!
حقوق بندگی مخلصانه یاد آرید!
به وقت سرخوشی، از بی نوائی عشاق
به صوت و نغمه چنگ و چغانه یاد آرید!
خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود!
به هر درش که بخوانند، بی خبر نرود!
طمع در آن لب شیرین نکردنم اولی؛
ولی چگونه مگس از پی شکر نرود؟
عشقت نه سرسری ست که از سر به در شود
مهرت نه عارضی ست که جای دگر شود،
عشق تو در وجودم و مهر تو از دلم
با شیر اندرون شد و با جان به در شود!
ترسم که اشک، بر غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود.
خواهم شدن به میکده، گریان و دادخواه
کز دست غم، خلاص من آن جا مگر شود.
گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود؟
پیش پائی به چراغ تو ببینم چه شود؟
آخر، ای خاتم جمشید سلیمان آثار!
گر فتد نقش تو بر لعل نگینم، چه شود؟
بخت از دهان یار نشانم نمی دهد.
دولت، خبر ز راز نهانم نمی دهد.
از بهر بوسه ئی زلبش، جان همی دهم
جان می برد روان و زبانم نمی دهد!
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید،
بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر
بار دگر روز گار چون شکر آید.
دست از طلب ندارم تا کام من برآید؛
با تن رسد به جانان، یا جان ز تن برآید!
جان بر لب است و حسرت در دل، که از لبانش
نگرفته هیچ کامی، جان از بدن برآید
زهی خجسته زمانی که یار باز آید
به کام غمزدگان، غمگسار باز آید!
در انتظار خدنگش همی پرد دل من
خیال آن که به رسم شکار باز آید.
اگر آن طایر قدسی ز درم باز آید
عمر بگذشته به پیرانه سرم باز آید.
آن که تاج سر من خاک کف پایش بود
از خدا می طلبم تا ز درم باز آید.
الا ای طوطی گویلی اسرار،
مبادا خالیت شکر ز منقار!
سرت سبز و دلت خوش باد جاوید
که خوش نقشی نمودی از خط یار
خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود،
گر تو شربت ندهی شرط مروت نبود.
ما جفا از تو ندیدیم و، تو هرگز نکنی
آنچه در مذهب ارباب فتوت نبود.