قتل این خسته به شمشیر تو، تقدیر نبود!
ور نه هیچ از دل بی رحم تو تقصیر نبود!
یارب! ائینه حسن تو چه جوهر دارد
که در او، آه مرا قوت تاثیر نبود؟
کنون که در چمن آمد گل از عدم به وجود
بنفشه در قدم او نهاد سر به سجود،
بنوش جام صبوحی به ناله دف و چنگ
ببوس غبغب ساقی به نغمه نی و عود.
از دیده، خون دل همه بر روی ما رود.
بر روی ما، ز دیده چه گویم چه ها رود!
سیلی ست آب دیده، که بر هر که بگذرد
گر خون دلش ز سنگ بود، هم ز جا رود.
ساقی حدیث سرو و گل و لاله می رود
وین بحث، با ثلاثه غساله می رود.
می ده! که نو عروس چمن حد حسن یافت،
کار این زمان ز صنعت دلاله می رود.
از سر کوی تو هر کو به ملامت برود،
نرود کارش و، به خجالت برود.
سالک، از نور هدایت طلبد راه به دوست،
که به جائی نرسد گر به ضلالت برود.
روزگاری شد که در میخانه خدمت می کنم.
در لباس فقر، کار اهل دولت می کنم.
حاش لله کز حسابروز حشرم بیم نیست!
فال فردا می زنم، امروز عشرت می کنم.
ن یار کزو خانه ما جای پری بود
سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود
منظور هنرمند من، آن ماه که او را
با حسن و ادب شیوه صاحبنظری بود،
مسلمانان؛ مرا وقتی دلی بود
که با وی گفتمی گر مشکلی بود؛
به گردابی چو می افتادم از غم
به تدبیرش امید ساحلی بود؛
در ازل هرکو به فیض دولت ارزانی بود
تا ابد جام مرادش همدم جانی بود.
مجلس امن و بهار و بحث شعر اندر میان
جام می نگرفتن از جانان، گرانجانی بود.
نقد صوفی، نه همه صافی بی غش باشد!
ای بسا خرقه که شایسته آتش باشد!
صوفی ما که زِِ ورد سحری مست شدی
شامگاهش نگران باش که سر خوش باشد!
طالع اگر مدد دهد، دامنش آرم به کف.
گر بکشم، زهی طرب! ور بکشد، زهی شرف!
ابروی دوست کی شود دستکش من ضعیف؟
کس نزده ست از این کمان تیر مراد بر هدف.
بیا تا گل بر افشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرح نو در اندازیم
شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم نسیم عطر گردان را شکر در مجمر اندازیم!
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو
گفتم ای بخت! بخسبیدی و خورشید دمید.
گفت با این همه از سابقه نومید مشو