ای که در کوی خرابات مقامی داری!
توئی امروز جم وقت، که جامی داری.
و ای که با زلف و رخ یار گذاری شب و روز،
فرصتت باد! که خوش صبحی و شامی داری.
ای که در کوی خرابات مقامی داری!
توئی امروز جم وقت، که جامی داری.
و ای که با زلف و رخ یار گذاری شب و روز،
فرصتت باد! که خوش صبحی و شامی داری.
ای که مهجوری عشاق روا می داری
عاشقان را ز در خویش جدا می داری!
دل ربودی و بِحِل کردمت، ای جان! لیکن
به از این دار نگاهش که مرا می داری!
روزگاری ست که ما را نگران می داری
بندگان را نه به وضع دگران می داری.
نه گل از داغ غمت رست نه بلبل، در باغ
همه را نعره زنان جامه دران می داری.
شهری ست پر ظریفان، وز هر طرف نگاری.
یاران! صلای عشق است گر می کنید کاری.
در بوستان، حریفان، مانند لاله و گل
هر یک گرفته جامی بر یاد گلعذاری.
طفیل هستی عشقند آدمی و پری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری!
بکوش خواجه و از عشق بی نصیب مباش
که بنده را نخرد کس به عیب بی هنری.
خوش کرد یاوری فلکت روز داوری؛
تا شکر چون کنی و چه شکرانه آوری!
ساقی! به مژدگانی عیش از درم درآی
تا یک دم از دلم غم دنیا به در بری.
بیار باده و بازم رهان ز رنجوری
که هم به باده توان کرد دفع مخموری.
به هیچ وجه نیابد فروغ، مجلس انس،
مگر به روی نگار و شراب انگوری.
دامن کشان همی شد در شرب زر کشیده
صد ماهرو ز رشکش جیب قصب دریده
از تاب آتش می بر گرد عارضش خوی
چون قطره های شبنم بر برگ گل چکیده.
نصیب من چو خرابات کرده است اِله
در این میانه بگو زاهدا! مرا چه گناه؟
کسی که در ازلش جام می نسیب افتاد
چرا به حشر کنند این گناه از او وا خواه؟
سحرگاهان، که مخمور شبانه،
گرفتم باده با چنگ و چغانه
نهادم عقل را رهتوشه از می
ز شهر هستیش کردم روانه،
ای که با سلسله زلف دراز آمده ای!
فرصتت باد که دیوانه نواز آمده ای!
آب و آتش به هم آمیخته ای در لب لعل.
چشم بد دور، که بس شعبده باز آمده ای!
از من جدا مشو که توام نور دیده ای
آرام جان و مونس قلب رمیده ای.
از چشم بخت خویش مبادت گزند! از آنک
که دلبری به غایت خوبی رسیده ای.
مخمور جام عشقم.ساقی، بده شرابی!
پر کن قدح! که بی می مجلس ندارد آبی.
وصف رخ چو ماهش در پرده راست ناید
مطرب، بزن نوائی! ساقی، بده شرابی!
ای که بر ماه از خط مشکین نقاب انداختی!
لطف کردی، سایه ئی بر آفتاب انداختی.
گنج عشق خود نهادی در دل ویران ما
سایه دولت بر این کنج خراب انداختی!
با مدعی مگوئید اسرار عشق و مستی
تا بی خبر بمیرد با درد خودپرستی!
عاشق شو! ارنه، روزی کار جهان سرآید
نا خوانده نقش مقصود از کارگاه هستی.
ای دل! مباشکدم خالی ز عشق و مستی،
وآنگه برو، که رستی از نیستی و هستی.
در مکتب طریقت، خامی نشان کفر است
آری! طریق دولت، چالاکی است و چستی.
آن غالیه خط گر سوی ما نامه نوشتی
گردون ورق هستی ما در ننوشتی.
کِلکَت که مریزاد زبان شکرینش!
مهر از تو ندید، ار نه سلامی بنوشتی.
اکنون که ز گل باز چمن شد چو بهشتی
برخیز و بزن تخت طرب بر لب کشتی!
زنگ غمت، از دل، می گلرنگ بَرَد پاک!
بشنو که چنین گفت مرا، پاک سرشتی:
ای قصه بهشت ز کویت حکایتی
شرح جمال حور ز رویت روایتی
انفاس عیسی از لب لعلت لطیفه ئی
آب خضر ز نوش دهانت کنایتی!
دیدم به خواب، دوش، که ماهی بر آمدی
کز عکس روی او شب هجران سر آمدی.
تعبیر رفت و یار سفر کرده می رسد.
ای کاش هرچه زودتر از درآمدی!