هر آن خجسته نظر کز پی سعادت رفت
به کنج میکده و خانه ارادت رفت!
ز رطل درد کشان کشف کرد سالک راه
رموز غیب، که در عالم شهادت رفت!
هر آن خجسته نظر کز پی سعادت رفت
به کنج میکده و خانه ارادت رفت!
ز رطل درد کشان کشف کرد سالک راه
رموز غیب، که در عالم شهادت رفت!
گر ز دست زلف مشکینت خطائی رفت، رفت.
ور ز هندوی شما بر ما جفائی رفت، رفت.
برق عشق ار خرمن پشمینه پوشی سوخت، سوخت.
جور شاهی کامران گر بر گدائی رفت، رفت.
دردا که یار، در غم و دردم بماند و رفت
ما را چو دود بر سر آتش نشاند و رفت!
مخمور باده طرب انگیز عشق را
جامی نداده، زهر جدائی چشاند و رفت!
همچو جان، از برم آن سرو خرامان می رفت.
جام می بر کف و، از مجلس رندان می رفت.
نقش خوارزم و خیال لب جیحون می بست،
با هزاران گله از ملک سلیمان می رفت.
بحریست بحر عشق، که هیچش کناره نیست
و آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست.
هر دم که دل به عشق دهی خوش دمی بود؛
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست.
مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست
که به پیمانه کشی شهره ام از روز الست؛
من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق
چار تکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست!
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب مست
پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست
نرگسش عربده جوی و لبش افسون کنان
نیم شب، دوش، به بالین من آمد بنشست
به کوی میکده هر سالکی که ره دانست
در دکر زدن اندیشه تبه دانست
بر آستانه میخانه هرکه یافت سری
ز فیض جام می، اسرار خانقه دانست.
عارف، از پرتو می راز نهانی دانست.
گوهر هر کس، از این لعلتوانی دانست!
شرح مجموعه گل مرغ سحر داند و بس؛
که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست.
سر ارادت ما و آستان حضرت دوست!
که هر چه بر سر ما می رود ارادت اوست.
نظیر دوست ندیدم، اگر چه از مه و مهر
نهادم اینه هادر برابر رخ دوست.
آن پیک نامور که رسید از دیار دوست
و آورد حِرزِ جان ز خط مشکبار دوست،
خوش می دهد نشان جمال و جلال یار
خوش می کند حکایت عِزّ و وقار دوست.
صبا! اگر گذری افتدت به کشور دوست،
بیار نَکهَتی از گیسوی معنبر دوست.
به جان او، که به شکرانه جان بر افشانیم
اگر به سوی من آری پیامی از بر دوست!
مرحبا، ای پیک مشتاقان! بگو پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست!
واله شیداست دایم، همچو بلبل در قفس،
طوطی طبعم ز شوق شکّر و بادام دوست.
روی تو کس ندید و، هزارت رقیب هست.
در غنچه ای هنوز و، صدت عندلیب است.
گر آمدم به کوی توچندین غریب نیست:
چون من، در این دیار، فراوان غریب است.
هر چند دورم از تو که دور از تو کس مباد!
لیکن امید وصل توام عنقریب هست:
عاشق که شد که، یار به حالش نظر نکرد؟
ای خواجه! درد نیست، وگرنه طبیب هست!
آنجا که کار صومعه را جلوه می دهند
ناموس دیر راهب و نام صلیب هست.
در عشق، خانقاه و خرابات شرط نیست
هر جا که هست، پرتو روی حبیب هست.
فریاد حافظ، این همه، آخر به هرزه نیست:
هم قصه ای غریب و حدیثی عجیب هست.
خوش تر ز عیش صحبت و باغ و بهار چیست؟
ساقی کجاست؟ گو سسب انتظار چیست؟
معنی آب زندگی و روضه ارم
جز طرف جویبار و می خوشگوار چیست؟
یارب! این شمع شب افروز، ز کاشانه کیست؟
جان ما سوخت، بپرسید که جانانه کیست؟
یارب! این شاه وش ماه رخ مهر فروغ
در یکتای که و گوهر یکدانه کیست؟
کس نیست که افتاده آن زلف دو تا نیست؛
در رهگذر کیست که این دام بلا نیست؟
در صومعه زاهد و در خلوت عابد
جز گوشه ابروی تو، محراب دعا نیست.
زاهد ظاهر پرست از حال ما آگاه نیست
درحق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست
در طریقت، هر چه پیش سالک آید خیر اوست،
بر صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست.
به جان خواجه و حق قدیم و عهد درست،
که مونس دم صبحم دعای دولت توست!
سرشک من که ز توفان نوح دست ببرد
ز لوح سینه نیارست نقش مهر تو شست.
شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست،
صلای سرخوشی، ای عارفان وقت پرست!
اساس توبه که در محکمی چو سنگ نمود
ببین که جام زجاجی چه طرفه اش بشکست!