در این زمانه، رفیقی که خالی از خلل است
صراحی می صاف و سفینه غزل است.
جریده رو! که گذرگاه عافیت تنگ است.
پیاله گیر! که عمر عزیز بی بدل است.
در این زمانه، رفیقی که خالی از خلل است
صراحی می صاف و سفینه غزل است.
جریده رو! که گذرگاه عافیت تنگ است.
پیاله گیر! که عمر عزیز بی بدل است.
گل در بر و می در کف و معشوقه به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است!
گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است
چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است.
به دام زلف تو دل مبتلای خویشتن است؛
بکش به غمزه، که اینش سزای خویشتن است!
به جانت ای بت شیرین من! که همچون شمع
شبان تیره، مرادم فنای خویشتن است.
لعل سیراب به خون تشنه، لب یار من است
وز پی دیدن او، دادن جان کار من است.
بنده طالع خویشم، که در این قحط وفا
عشق آن لولی سرمست، خریدار من است.
روزگاری ست که سودای بتان دین من است،
غم این کار، نشاط دل غمگین من است.
دیدن روی تو را دیده جان بین باید؛
این کجا مرتبه چشم جهان بین من است؟
منم که گوشه میخانه خانقاه من است
دعای پیر مغان ورد صبحگاه من است.
گرم ترانه چنگ صبوح نیست، چه باک!
نوای من، به سحر، آه عذر خواه من است
خم زلف تو دام کفر و دین است
ز کارستان او یک شمّه این است.
جمالت موجز حسن است، لیکن
حدیث غمزه ات سِحِر مبین است
روزه یک سو شد و عید آمد و دل ها برخاست.
می به خمخانه به جوش آمد و، می باید خواست
نوبت زهد فروشان گرانجان بگذشت.
وقت شادی و طرب کردن رندان برخاست.
دل و دینم شد و، دلبر به ملامت برخاست
گفت: با ما منشین کز تو سلامت برخاست!
که شنیدی که درین بزم دمی خوش بنشست
که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست؟
خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست،
گشاد کار من اندر کرشمه های تو بست.
مرا و سرو چمن را به خاک راه نشاند
زمانه، تا قَصَبِ زرکشِِ قبای تو بست.
زلفش هزار دل به یکی تار مو ببست
راه هزار چاره گر، از چار سو ببست.
تا هر کسی به بوی نسیمش دهند جان
بگشود نافه ئی و درِ آرزو ببست.
در دیر مغان آمد یارم، قدحی در دست،
مست از می و، میخواران از نرگس مستش مست.
در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
وز قدّ بلند او بالای صنوبر پست.
اگرچه باده فرحبخش و باد گلبیز است
به بانگ چنگ مخور می، که محتسب تیز است!
صراحی ئی و حریفی گرت به چنگ افتد
به عقل نوش، که ایام فتنه انگیز است!
حال دل با تو گفتنم هوس است
خبر دل شنفتنم هوس است.
شب قدری چنین عزیز و شریف
با تو تا روز خفتنم هوس است.
صحن بستان ذوقبخش و صحبت یاران خوش است.
وقت گل خوش باد! کز وی وقت میخواران خوش است
از صبا هر دم مشام جان ما خوش می شود
آری آری، طیب انفاس هواداران خوش است!
کنون که بر کف گل جام باده صاف است
به صد هزار زبان بلبلش در اوصاف است،
بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گیر
چه وقت مدرسه و بحث کشف کشّاف است؟
بی مهر رخت، روز مرا نور نمانده ست
وز عمر، مرا جز شب دیجور نمانده ست.
وصل تو اجل از سر ما دور همی داشت
از دولت هجر تو کنون دور نمانده ست
اگر چه عرض هنر پیش یار بی ادبی ست
زبان خموش ولیکن دهان پر از عربی ست.
پری نهفته رخ و، دیو در کرشمه حسن!
بسوخت عقل ز حیرت، که این چه بلعجبی ست!
بنال بلبل اگر با مَنَت سر یاری ست
که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاری ست.
در آن هوا که نسیمی وزد ز طره دوست
چه جای دم زدن از نافه های تاتاری ست؟
ماهم این هفته نهان گشت و، به چشمم سالی ست!
حال حجران، تو چه دانی که چه مشکل حالی ست!
مردم دیده، ز لطف رخ او، در رخ او
عکس خود دید و گمان برد که مشکین خالی ست.