سحرگه، رهروی، در سرزمینی
همی گفت این معما با قرینی
که: ای صوفی! شراب، آنگه شود صاف
که در شیشه برآرد اربعینی.
سحرگه، رهروی، در سرزمینی
همی گفت این معما با قرینی
که: ای صوفی! شراب، آنگه شود صاف
که در شیشه برآرد اربعینی.
ساقیا! سایه ابر است و بهار و لبجوی.
من نگویم چه کن؛ ار اهل دلی، خود تو بگوی!
دو نصیحت کنمت، بشنو و صد گنج ببر:
ز در عیش درآی و به ره زهد مپوی!
سحرم هاتف میخانه، به دولتخواهی
گفت: باز آی که دیرینه این درگاهی!
همچو جم جرعه ما کش که، ز سِرِ دو جهان
پرتو جام جهان بین دهدت آگاهی!
به چشم کرده ام ابروی ماه سیمائی
خیال سبز خطی نقش بسته ام جائی.
زهی خیال، که منشور عشقبازی من
از آن کمانچه ابرو رسد به طغرائی!
به فراغ دل، زمانی نظری به ماهروئی،
به از آن که چتر شاهی همه عمر و های و هوئی!
به خدا که رشکم آید به رخت ز چشم خویشم!
که نظر دریغ باشد به چنان لطیف روئی.
دو یار نازک و از باده کهن دو منی
فراغتی و کتابی و گوشه چمنی.
من این مقام به دنیا و آخرت ندهم
اگر چه در پیم افتند هر دم انجمنی،
صبح است و ژاله می چکد از ابر بهمنی
برگ صبوح ساز و بده جام یک منی!
خون پیاله خور، که حلال است خون او!
در کار باده باش، که کاریست کردنی!
تو مگر بر لب جوئی به هوس ننشینی
ورنه، هر فتنه که بینی، همه از خود بینی!
سخن بی غرض از بنده مخلص بشنو
ای که منظور بزرگان حقیقت بینی!
زان می عشق کزو پخته شود هر خامی،
گر چه ماه رمضان است، بیاور جامی!
روزه، هر چند که مهمان و عزیز است ای دل!
رفتنش موهبتی دان و، شدن انعامی.
که برد به نزد شاهان ز من گدا پیامی
که: به بزم درد نوشان دو هزار جم به جامی!
بروید پارسایان! که نماند پارسائی:
می ناب در کشیدیم و نماند ننگ و نامی.
سینه مالامال درد است. ای دریغا محرمی!
دل ز تنهائی به جان آمد. خدایا همدمی!
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چِگِل؛
شاه ترکان فارغ است از حال ما؛ کو رستمی؟
ز دلبرم که رساند نوازش قلمی؟
کجاست پیک صبا گر همی کند کرمی
نمی کنم گله، اما سحاب رحمت دوست
به کشتزار جگر تشنگان نداد نمی!
گفتند خلایق که توئی یوسف ثانی
چون نیک بدیدم، به حقیقت به از آنی!
شیرین تر از آنی به شِکَر خنده، که گویند
ای خسرو خوبان، که تو شیرین زمانی!
نسیم صبح سعادت! بدان نشان که تو دانی
گذر به کوی فلان کن در آن زمان که تو دانی.
تو پیک خلوت رازی و دیده بر سر راهت
به مردمی، نه به فرمان، چنان بران که تو دانی!
هوا خواه توام جانا، می دانم که می دانی
که هم نادیده می بینی و هم ننوشته می خوانی.
گشاد کار مشتاقان، در آن ابروی دلبندست
خدا را، یک نفس بنشین گره بگشا ز پیشانی!
ز دلبری نتوان لاف زد به آسانی.
هزار نکته در این کار هست، تا دانی!
به جز شِکَر دهنی مایه هاست خوبی را؛
به خاتمی نتوان زد دم از سلیمانی!
وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی.
حاصل از حیات، ای جان! این دم است؛ تا دانی!
کامبخشی دوران، عمر در عوض دارد.
جهد کن که از دوران نقد عیش بستانی!
بشنو این نکته، که خود را ز غم آزاده کنی:
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی!
خاطرت کی رقم فیض پذیرت؟ هیهات!
مگر از نقش پراکنده، ورق ساده کنی.
ای دل! به کوی عشق گذاری نمی کنی
اسباب جمع داری و کاری نمی کنی
چوگان کام در کف و، گوئی نمی زنی
باز نظر به دست و، شکاری نمی کنی
ای که در کشتن ما هیچ مدارا نکنی
سود و سرمایه بسوزی و محابا نکنی!
درد ما را که توان برد به یک گوشه چشم
شرط انصاف نباشد که مداوا نکنی.