برو ای طبیبم از سر! که خبر ز سر ندارم
به خودم دمی رها کن! که ز خود خبر ندارم.
غم ار خوری، از این پس نکنم ز غمخوری بس؛
نظر به جز تو با کس چو کس دگر ندارم.
برو ای طبیبم از سر! که خبر ز سر ندارم
به خودم دمی رها کن! که ز خود خبر ندارم.
غم ار خوری، از این پس نکنم ز غمخوری بس؛
نظر به جز تو با کس چو کس دگر ندارم.