ای غایب از نظر! به خدا می سپارمت.
جانم بسوختی و به جان دوست دارمت.
تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت.
گر بایدم شدن سوی هاروت بابلی
صد گونه ساحری کنم تا بیارمت!
صد جوی آب بسته ام از دیده بر کنار
بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت.
بارم ده از کرم بر خود، تا به سوز دل
در پای، دم به دم گهر از دیده بارمت.
محراب ابروان بنما، تا سحرگهی
دست دعا برآرم و در گردن آرمت!
خونم بریز و غم هجرم خلاص ده؛
منت پذیر غمزه خنجر گذارمت!
حافظ! شراب و شاهد و رندی نه وضع توست،
فی الجمله می کنی و فرو می گذارمت!َ