دوش می آمد و رخساره برافروخته بود؛
تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود!
کفر زلفش ره دین می زد و، آن سنگین دل
به رهش مشعله از چهره برافروخته بود.
دوش می آمد و رخساره برافروخته بود؛
تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود!
کفر زلفش ره دین می زد و، آن سنگین دل
به رهش مشعله از چهره برافروخته بود.