Skip to main content

دیوانه از خواب پاشد

خانم ریشش را تراشید ، سرش رو اصلاح کرد و شست ، چند نفر لباس مخصوص اش را آوردند و تنش کردند هر روز برای کاری است و لباس مخصوص خودش را می طلبید، لباس امروز به رنگ آبی آسمانی با پاگن های طلائی بود.

دهان دره ای کرد و خودش را توی آئینه تمام قد برانداز کرد.

احساس عظمت و بزرگی می کرد ، همین طور هم بود او واقعا ابرمردی در نوع خودش بود ، اما دیوانه !

پشت میز صبحانه نشست برای خوردن صبحانه اش لحظه شماری می کرد ، او عاشق صبحانه بود ، گویا آجودانش هم این را می دانست ، با قدم های تند میز چرخ دار طلائی رنگ صبحانه را اورد.

نان تست طلائی داغ، کره محلی، قیماق ، عسل طلائی رنگ و یک سینی کوچک طلائی که داخل اون پاکتی با مهر قرمز فوق سری بود!

دلش می خواست اول صبحانه بخورد ولی می دانست در این موقعیت حساس اول باید به کار ها برسد.

پاکت را باز کرد داخل اون یک تکه کوچک کاغذ آبی رنگ بود و چند کلمه رویش نوشته شده بود ، فقط خودش معنی کلمات را می فهمید.نامه را توی سینی انداخت و لبخندی زد نان توست هنوز گرم بود، رویش کره بعد قیماق و آخش هم عسل مالید .

اولین لقمه مانند پشمک توی دهانش آب شد ، چهره اش چنان شاد شد که گویا دوپینگ کرده، هر کس با چیزی توانائی هایش را بالا می برد ، او هم با عسل و قیماق!

برادرش را صدا کرد

برادرش هم لباس نظامی آبی رنگی بتن داشت ولی پاگون هایش نقره ای بودند سلام نظامی داد و خبر دار ایستاد، ابر مرد بدون این که نگاهش را از میز صبحانه بردارد امر کرد که برادرش کار را تمام کند.

امر، امر شماست قربان و عقب گرد کرد و بطرف دفترش راه افتاد .

پس از شنیدن فرمان احساس برتری بیشتری پیدا کرد ،این فرمان های سرنوشت ساز را فقط او قادر به انجامش بود!


وارد دفترش شد و پشت میز کارش نشست .

هر کاری را باید در جای خودش انجام داد برادرش پشت میز صبحانه فرمان های سرنوشت ساز را می دهد و او هم پشت میز کار مخصوص اش این فرمان ها را اجرا می کند!

برای این که به کارش مسلط باشد گوشی های تلفن را روی گوشش و میکروفن را مقابل دهانش تنظیم کرد. شماره ای را گرفت و به یکباره فریاد زد ، دستور داد ، سرخ شد ، بنفش شد ، گاهی هم زرد ،

دست هاش رو بالا می برد ،اوج می گرفت به یک باره به حالت سقوط پائین می آورد و همزمان ویراژ می داد

از دهانش آب بیرون می پرید و باز فریاد می کشید ، به زبان خاصی فریاد میزد و بالاخره گوشی و میکروفن را از سرش برداشت نفس عمیقی کشید و نشست .

او فرمان را اجرا کرده بود .


تمام دشت سبز بود ساقه های گندم آنقدر بلند بودند که گویا با نسیم باد صبحگاهی خواهند شکست ، اما محکم و انعطاف پذیر بودند، مردان و زنان امروز آمده بودند تا افت گندم را ریشه کن کنند علف های هرز خودشان ساقه نداشتند و از ساقه گندم استفاده می کردند تا اوج بگیرند وقتی خوب به دور ساقه گندم می پیچیدند ، فشار می آوردند و آوند های گندم را می شکستند و گندم را سیاه می کردند و می کشتند .

معلوم نیست چرا گندم ها هنوز تجربه کسب نکرده بودند، چرا در ذهن آن ها این موضوع نقش نبسته بود، و چرا قادر به مقابله نبودند.


هواپیمائی از دور نزدیک می شد، اوج می گرفت به یک باره گویا سقوط می کرد و در حال سقوط ویراژ می داد و دو باره اوج می گرفت مثل یک پروانه در آسمان بازی می کرد.

مردان و زنان با نگرانی به هواپیما خیره شده بودند ، با هر حرکت هوا پیما ظربان قلب آنان نیز اوج می گرفت گویا این تپش های سینوسی با حرکت هواپیما منطبق شده بود،

اخر آنها با گندم فرق داشتند و در ذهنشان همه چیز نقش می بست و تجربه می شد.

ولی بچه ها مثل گندم باساقه های لطیف هنوز تجربه نداشتند.

انها می دانستند که هواپیما ها برایشان اسباب بازی می آورد ،چرا که شب ها وقتی هوا پیما ها می آمدند و آتش بازی می کردند مادرانشان برایشان لالائی می خواندند و می گفتند که هوا پیما ها برای آنان اسباب بازی می آورد.

بچه ها با شادی بالا پائین می پریدند و هورا می کشیدند و گویا می دانستند که هدیه در راه است .


هوا پیما بالای سرشان چرخی زد ویک بطری بیرون انداخت .

بچه ها ناراحت شدند ، چرا فقط یکی؟

بطری هرچه پائین تر می آمد بزرگتر و بزرگتر می شد ،

بچه ها باز به خنده در آمدند حالا فهمیده بودند که هدیه ها داخل اون بطری بزرگ است و برای هم شان اسباب بازی دارد.


بطری به زمین خورد و بچه ها به طرفش دویدند!

بطری ترکید و پوف ف ف ….

بچه ها نزدیک بطری ها خوابیدند و رفتند تو رویا ، گویا این رویا آنقدر شیرین بود که همه شان خنده به لب داشتند ولی پدر ها و مادر ها با نگرانی واندوه به خواب رفتند گویا در خواب ابدی هم نگران بچه ها خواهند بود


برادر داخل سالن شد و سلام نظامی کرد و بدون مقدمه گفت : فرمان اجرا شد قربان،

ابر مرد لقمه اش را داخل دهان برد با خودش زمزمه کرد:

کره، قیماق و عسل روی نان تست واقعا لذیذ است !


اون ور دنیا مثل اینکه زلزله شده باشد همه جا تکان خورد و بلند گو ها براه افتاد ،

سیاست مدار ها پشت میکروفون رفتند و با مردم سخن گفتند :

باور کنید ما این دیوانه را نمی شناختیم او خیانت کرد ،جنایت کرد ، اعمال او غیر قابل بخشش است.

مردم ،دانشجویان و . . تظاهرات کردند و تا سیاست مدار ها قول نابودی دیوانه را ندادند آرام ننشستند.


هزار دانشمند پس از هزار ساعت کار به آرامی شادی کردند، و قند توی دلشون آب شد.

اونها صد سال تجربه و علم را داخل اون بطری کوچک کرده بودند، اونها موفق شده بودند.

با یک بطری همه آرزو ها رو کشته بودند ، بدون این که حتی یک عملیات نظامی انجام شود ، حتی یک سرباز خودی هم زخمی نشد و تمام هزینه جنگی صرفه جوئی شد.


سیاست مدار ها راضی بودند تحول بزرگی بود ! اکنون می توانستند نقشه دنیا را دوباره عوض کنند ، ملاقات های سیاسی شروع شد تا در ظاهر مهره سوخته را به سزای عملش برسانند.

ولی ژنرال های یک و دو و چند ستاره سفید پوش و آبی پوش وخاکی پوش راضی نبودند .

جنگ بدون حتی یک کشته یک زخمی پس بمب ها و تانک ها را باید بگذارند تا زنگ بزنند، با این حساب دنیارا با ده بطری می توان نابود کرد ، اگر چنین است پس صنایع نظامی تعطیل می شوند میلیون ها کارگر بیکار می شود نکند آنان را هم باید با همین بطری ها از بین برد!؟


سیاست مدار ها کوتاه آمدند و اجازه حمله ب دیوانه را صادر کردند ، هوا پیما ها بمب ریختند، تانک ها به حرکت در آمدند و سرباز ها برای درآمد بیشتر راهی مسلخ شدند و مردم با درد و رنج مردند.

ژنرال ها راضی شدند و سازمان ملل قطعنامه شدید اللحنی علیه ابرمرد دیوانه صادر کرد و او را خطر بزرگ برای بشریت اعلام و خواستار دست گیری و محاکه او را کرد.

ابرمرد دیوانه برسر میز صبحانه باور نمی کرد که جواب خوش خدمتی او را اینگونه بدهند.


هزار دانشمند برای هزار روز آینده بودجه تحقیقی گرفتند و کار را آغاز کردند ،

بطری باید کوچکتر و شاید حتی نامرئی باشد و بازدهی هزار برابر .

آخر دوران جنگ های کلاسیک گذشته بود، و انسانها باید بدون درد و رنج و ترس از دشمن با مقداری گاز که حتی می توانست بدون بطری باشد راحت می شدند،

بدون اینکه به آثار باستانی و موزه ها و ساخته های دست بشر آسیب برسد .

روزگار

۱۳۸۸/۴/۲۵