اگر نه باده غم دل زیاد ما ببرد،
نهیب حادثه، بنیاد ما ز جا ببرد!
وگرنه عقل به مستی فرو کشد لنگر،
چه گونه کشتی از این ورطه بلا ببرد؟
اگر نه باده غم دل زیاد ما ببرد،
نهیب حادثه، بنیاد ما ز جا ببرد!
وگرنه عقل به مستی فرو کشد لنگر،
چه گونه کشتی از این ورطه بلا ببرد؟
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد.
بختم از یار شود، رختم از این جا ببرد.
کو حریفی کش و سرمست، که پیش کرمش
عاشق سوخته دل، نام تمنا ببرد؟
من و صلاح و سلامت؟ کس این گمان نبرد!
که کس به رند خرابات ظن آن نبرد!
من این مرقع پشمینه بهر آن دارم
که زیر خرقه کشم می، کسی گمان نبرد!
سحر، بلبل حکایت با صبا کرد
که عشق گل، به ما دیدی چه ها کرد؟
از آن رنگ رخم خون در دل انداخت
وز آن گلشن به خارم مبتلا کرد.
بیا که ترک فلک، خوان روزه غارت کرد.
هلال عید به دور قدح اشارت کرد.
مقام اصلی ما گوشه خرابات است،
خداش خیر دهاد آن که این عمارت کرد!
صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد.
بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد.
ساقی، بیا که شاهد رعنای صوفیان
دیگر به جلوه آمد و آغاز ناز کرد!
چو باد عزم سر کوی یار خواهم کرد،
نفس بوی خوشش مشکبار خواهم کرد،
هر آب روی که اندوختم ز دانش و دین
نثار خاک ره آن نگار خواهم کرد.
دست در حلقه آن زلف دو تا نتوان کرد.
تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد.
آنچه سعی است من اندر طلبت بنمودم،
این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد.
دل از من برد و روی از من نهان کرد.
خدا را، با که این بازی توان کرد؟
چر چون لاله خونین دل نباشم
که با من، نرگس او، سر گران کرد؟
دوستان! دختر رز توبه ز مستوری کرد،
شد بر محتسب و کار به دستوری کرد،
آمد از پرده به مجلس (عرقش پاک کنید!)
تا بگوید به حریفان که چرا دوری کرد.
به سر جام جم، آنگه نظر توانی کرد
که خاک میکده کحل بصر توانی کرد.
گدائی در میخانه طرفه اکسیری ست!
گر این عمل بکنی، خاک زر توانی کرد.
شراب و عیش نهان چیست؟ کار بی بنیاد.
زدیم بر صف رندان و هر چه بادا باد!
ز دست اگر ننهم جام می، مکن عیبم
که پاک تر، به از اینم حریف دست نداد.
ز آن یار دلنوازم شکری ست با شکایت.
گر نکته دان عشقی، خوش بشنو این حکایت.
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم،
یارب مباد کس رامخدوم بی عنایت!
مدامم مست می دارد نسیم جعد گیسویت.
خرابم می کند هر دم فریب چشم جادویت.
تو گر خواهی که جاویدان جهان یکسر بیارائی
صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت،
آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد
صبر و آرام تواند به من مسکین داد؛
وان که گیسوی تو را رسم تطاول آموخت
هم تواند، کرمش، داد من غمگین داد.
می زنم هر نفس از دست فراقت فریاد،
آه اگر ناله زارم نرساند به تو، باد!
چه کنم گر نکنم ناله و فریاد و فغان؟
کز فراق تو چنانم که، بد اندیش تو باد!
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت؛
آری! به اتفاق، جهان می توان گرفت.
می خواست گل که دم زند از رنگ و بوی تو
از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت.
ساقی! بیا که یار ز رخ پرده بر گرفت
کار چراغ خلوتیان باز در گرفت.
آن شمع سر گرفته، دگر چهره بر افروخت
وین پیر سالخورده جوانی ز سر گرفت.
شنیده ام سخنی خوش، که پیر کنعان گفت:
فراق یار، نه آن می کند که بتوان گفت!
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایتی ست که از روزگار هجران گفت.
رخت را ماه تابان می توان گفت.
لبت لعل بدخشان می توان گفت.
به دور حسن رویت، مهر و مه را
دو سرگردان حیران می توان گفت.