آن پیک نامور که رسید از دیار دوست
و آورد حِرزِ جان ز خط مشکبار دوست،
خوش می دهد نشان جمال و جلال یار
خوش می کند حکایت عِزّ و وقار دوست.
آن پیک نامور که رسید از دیار دوست
و آورد حِرزِ جان ز خط مشکبار دوست،
خوش می دهد نشان جمال و جلال یار
خوش می کند حکایت عِزّ و وقار دوست.
صبا! اگر گذری افتدت به کشور دوست،
بیار نَکهَتی از گیسوی معنبر دوست.
به جان او، که به شکرانه جان بر افشانیم
اگر به سوی من آری پیامی از بر دوست!
مرحبا، ای پیک مشتاقان! بگو پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست!
واله شیداست دایم، همچو بلبل در قفس،
طوطی طبعم ز شوق شکّر و بادام دوست.
روی تو کس ندید و، هزارت رقیب هست.
در غنچه ای هنوز و، صدت عندلیب است.
گر آمدم به کوی توچندین غریب نیست:
چون من، در این دیار، فراوان غریب است.
هر چند دورم از تو که دور از تو کس مباد!
لیکن امید وصل توام عنقریب هست:
عاشق که شد که، یار به حالش نظر نکرد؟
ای خواجه! درد نیست، وگرنه طبیب هست!
آنجا که کار صومعه را جلوه می دهند
ناموس دیر راهب و نام صلیب هست.
در عشق، خانقاه و خرابات شرط نیست
هر جا که هست، پرتو روی حبیب هست.
فریاد حافظ، این همه، آخر به هرزه نیست:
هم قصه ای غریب و حدیثی عجیب هست.
خوش تر ز عیش صحبت و باغ و بهار چیست؟
ساقی کجاست؟ گو سسب انتظار چیست؟
معنی آب زندگی و روضه ارم
جز طرف جویبار و می خوشگوار چیست؟
یارب! این شمع شب افروز، ز کاشانه کیست؟
جان ما سوخت، بپرسید که جانانه کیست؟
یارب! این شاه وش ماه رخ مهر فروغ
در یکتای که و گوهر یکدانه کیست؟
کس نیست که افتاده آن زلف دو تا نیست؛
در رهگذر کیست که این دام بلا نیست؟
در صومعه زاهد و در خلوت عابد
جز گوشه ابروی تو، محراب دعا نیست.
زاهد ظاهر پرست از حال ما آگاه نیست
درحق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست
در طریقت، هر چه پیش سالک آید خیر اوست،
بر صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست.
مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست
که به پیمانه کشی شهره ام از روز الست؛
من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق
چار تکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست!
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب مست
پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست
نرگسش عربده جوی و لبش افسون کنان
نیم شب، دوش، به بالین من آمد بنشست
به کوی میکده هر سالکی که ره دانست
در دکر زدن اندیشه تبه دانست
بر آستانه میخانه هرکه یافت سری
ز فیض جام می، اسرار خانقه دانست.
عارف، از پرتو می راز نهانی دانست.
گوهر هر کس، از این لعلتوانی دانست!
شرح مجموعه گل مرغ سحر داند و بس؛
که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست.
به دام زلف تو دل مبتلای خویشتن است؛
بکش به غمزه، که اینش سزای خویشتن است!
به جانت ای بت شیرین من! که همچون شمع
شبان تیره، مرادم فنای خویشتن است.
لعل سیراب به خون تشنه، لب یار من است
وز پی دیدن او، دادن جان کار من است.
بنده طالع خویشم، که در این قحط وفا
عشق آن لولی سرمست، خریدار من است.
روزگاری ست که سودای بتان دین من است،
غم این کار، نشاط دل غمگین من است.
دیدن روی تو را دیده جان بین باید؛
این کجا مرتبه چشم جهان بین من است؟
منم که گوشه میخانه خانقاه من است
دعای پیر مغان ورد صبحگاه من است.
گرم ترانه چنگ صبوح نیست، چه باک!
نوای من، به سحر، آه عذر خواه من است
خم زلف تو دام کفر و دین است
ز کارستان او یک شمّه این است.
جمالت موجز حسن است، لیکن
حدیث غمزه ات سِحِر مبین است
روزه یک سو شد و عید آمد و دل ها برخاست.
می به خمخانه به جوش آمد و، می باید خواست
نوبت زهد فروشان گرانجان بگذشت.
وقت شادی و طرب کردن رندان برخاست.
دل و دینم شد و، دلبر به ملامت برخاست
گفت: با ما منشین کز تو سلامت برخاست!
که شنیدی که درین بزم دمی خوش بنشست
که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست؟
خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست،
گشاد کار من اندر کرشمه های تو بست.
مرا و سرو چمن را به خاک راه نشاند
زمانه، تا قَصَبِ زرکشِِ قبای تو بست.