زلفش هزار دل به یکی تار مو ببست
راه هزار چاره گر، از چار سو ببست.
تا هر کسی به بوی نسیمش دهند جان
بگشود نافه ئی و درِ آرزو ببست.
زلفش هزار دل به یکی تار مو ببست
راه هزار چاره گر، از چار سو ببست.
تا هر کسی به بوی نسیمش دهند جان
بگشود نافه ئی و درِ آرزو ببست.
در دیر مغان آمد یارم، قدحی در دست،
مست از می و، میخواران از نرگس مستش مست.
در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
وز قدّ بلند او بالای صنوبر پست.
به جان خواجه و حق قدیم و عهد درست،
که مونس دم صبحم دعای دولت توست!
سرشک من که ز توفان نوح دست ببرد
ز لوح سینه نیارست نقش مهر تو شست.
شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست،
صلای سرخوشی، ای عارفان وقت پرست!
اساس توبه که در محکمی چو سنگ نمود
ببین که جام زجاجی چه طرفه اش بشکست!
در این زمانه، رفیقی که خالی از خلل است
صراحی می صاف و سفینه غزل است.
جریده رو! که گذرگاه عافیت تنگ است.
پیاله گیر! که عمر عزیز بی بدل است.
گل در بر و می در کف و معشوقه به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است!
گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است
چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است.
اگر چه عرض هنر پیش یار بی ادبی ست
زبان خموش ولیکن دهان پر از عربی ست.
پری نهفته رخ و، دیو در کرشمه حسن!
بسوخت عقل ز حیرت، که این چه بلعجبی ست!
بنال بلبل اگر با مَنَت سر یاری ست
که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاری ست.
در آن هوا که نسیمی وزد ز طره دوست
چه جای دم زدن از نافه های تاتاری ست؟
ماهم این هفته نهان گشت و، به چشمم سالی ست!
حال حجران، تو چه دانی که چه مشکل حالی ست!
مردم دیده، ز لطف رخ او، در رخ او
عکس خود دید و گمان برد که مشکین خالی ست.
ما را ز خیال تو چه پروای شراب است؟
خَم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است!
گر خمر بهشت است بریزید، که بی دوست
هر شربت عَذبم که دهی عین عذاب است!
آن شب قدری که گویند اهل خلوت، امشب است
یارب این تاثیر دولت از کدامین کوکب است؟
من نخواهم کرد ترک لعل یار و جام می
زاهدان، معذور داریدم که اینم مذهب است!
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است؟
چون کوی دوست هست، به صحرا چه حاجت است؟
جانا! به حاجتی که تو را هست با خدای
آخر یکی بپرس که ما را چه حاجت است!
برو بکار خود ای واعظ، این چه فریاد است؟
مرا فتاده دل از کف، تو را چه افتاده ست؟
به کام تا نرساند مرا لبش چون نای
نصیحت همه عالم به گوش من باد است.
بیا که قصر اَمَل سخت سست بنیاد است!
بیار باده، که بنیاد عمر بر باد است!
غلام همت آنم که، زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است،
باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است؟
شمشاد سایه پرور من از که کمتر است؟
دی وعده داد وصلم و در سر شراب داشت؛
امروز تا چه گوید و، بازش چه در سر است!
المِنَت لله که در میکده باز است
وین سوخته را بر در او روی نیاز است
خم ها همه در جوش خروشند ز مستی
و آن می که در آن جاست، حقیقت، نه مجاز است.
اگرچه باده فرحبخش و باد گلبیز است
به بانگ چنگ مخور می، که محتسب تیز است!
صراحی ئی و حریفی گرت به چنگ افتد
به عقل نوش، که ایام فتنه انگیز است!
حال دل با تو گفتنم هوس است
خبر دل شنفتنم هوس است.
شب قدری چنین عزیز و شریف
با تو تا روز خفتنم هوس است.
صحن بستان ذوقبخش و صحبت یاران خوش است.
وقت گل خوش باد! کز وی وقت میخواران خوش است
از صبا هر دم مشام جان ما خوش می شود
آری آری، طیب انفاس هواداران خوش است!
کنون که بر کف گل جام باده صاف است
به صد هزار زبان بلبلش در اوصاف است،
بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گیر
چه وقت مدرسه و بحث کشف کشّاف است؟