بی مهر رخت، روز مرا نور نمانده ست
وز عمر، مرا جز شب دیجور نمانده ست.
وصل تو اجل از سر ما دور همی داشت
از دولت هجر تو کنون دور نمانده ست
بی مهر رخت، روز مرا نور نمانده ست
وز عمر، مرا جز شب دیجور نمانده ست.
وصل تو اجل از سر ما دور همی داشت
از دولت هجر تو کنون دور نمانده ست
ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما
آب روی خوبی از چاه زنخدان شما!
عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده
باز گردد یا برآید؟ چیست فرمان شما؟
الا یا ایهاالساقی! ادرکاساًو ناولها!
که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل ها!
همه کارم ز خودکامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل ها!
صبح دولت می دمد. کو جام همچون آفتاب؟
فرصتی زین به، کجا باشد؟ بده جام شراب!
خلوت خاص است و جای امن و نزهتگاه انس
موسم عیش است و دور ساغر و عهد شباب
آفتاب از روی اوشد در حجاب:
سایه را باشد حجاب از آفتاب!
دست ماه و مهر بر بندد به حسن
ماه بی مهرم، چو بردارد فقاب.
تعالی الله! چه دولت دارم امشب
که آمد ناگهان دلدارم امشب!
برات لیلهٌ القدری به دستم
رسید از طالع بیدارم امشب،
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
به قصد جان من زار ناتوان انداخت.
به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم
چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت.
سینه ام زاتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود درین خانه که کاشانه بسوخت.
دلم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش هجر رخ جانانه بسوخت.
ساقیا آمدن عید مبارک بادت
وان مواعید که کردی مرواد از یادت!
برسان بندگی دختر رز، گو: به درآی
که دم همت ما کرد ز بند آزادت.
ای نسیم سحر! آرامگه یار کجاست؟
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست؟
عقل دیوانه شد، آن سلسله مشکین کو؟
دل ز ما گوشه گرفت، ابروی دلدار کجاست؟
چو بشنوی سخن اهل دل، مگو که خطاست
سخن شناس نه ای دلبرا، خطا این جاست!
چه راه بود که در پرده می زد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست؟
دلم ز پرده برون شد. کجائی ای مطرب؟
بنال، هان! که از این پرده کار ما به نواست
خیال روی تو در هر طریق همره ماست
نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست،
به رغم مدعیانی که منع عشق کنند
جمال چهره تو حجت موجه ماست.
آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست،
چشم میگون، لب خندان، رخ خرم با اوست
خال مشکین که بر آن عارض گندمگون است
سر آن دانه که شد رهزن آدم با اوست!
دل سراپرده محبت اوست
دیده آئینه دارطلعت اوست.
من که سر در نیاوردم به دو کون
گردنم زیر بار منت اوست.
رواق منظر چشم من آستانه توست
کرم نما و فرودآ، که خانه خانه توست!
به لطف خال و خط، از عارفان ربودی دل
لطیفه های عجیب زیر دام و دانه توست!
ساقی، به نور باده برافروز جام ما!
مطرب، بگو! که کار جهان شد به کام ما.
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق!
ثبت است بر جریده عالم دوام ما.
تو همچو صبحی و من شمعِ خلوت سحرم.
تبسمی کن و جان بین که چون همی سپرم!
بر آستان امیدت گشاده ام در چشم
که یک نظر فکنی، خود فکندی از نظرم!
من که باشم که بر آن خاطرِ عاطِر گذرم؟
لطف ها می کنی، ای خاک درت تاج سرم!
دلبرا! بنده نوازیت که آموخت؟ بگو!
که من این ظن به رقیبان تو هرگز نبرم.
روز عید است و من امروز در آن تدبیرم
که دهم حاصل سی روزه و ساغر گیرم.
چند روزیست که دورم ز رخ ساقی و جام،
بس خجالت که پدید آید از این تقصیرم!
بزن بر دل ز نوک غمزه تیرم،
که پیش چشم بیمارت بمیرم!
نصاب حسن در حدّ کمال است؛
زکاتم ده که مسکین و فقیرم!