خیال روی تو در کارگاه دیده کشیدم
به صورت تو نگاری، نه دیدم و نه شنیدم.
امید خواجگیم بود، بندگی تو جستم!
هوای سلطنتم بود، خدمت تو گزیدم!
خیال روی تو در کارگاه دیده کشیدم
به صورت تو نگاری، نه دیدم و نه شنیدم.
امید خواجگیم بود، بندگی تو جستم!
هوای سلطنتم بود، خدمت تو گزیدم!
ز دست کوته خود زیر بارم
که از بالا بلندان شرمسارم.
مگر زنجیر موئی گیردم دست
وگرنه سر به شیدائی برآرم.
در نهانخانه عشرت صنمی خوش دارم
کز سر زلف و رخش، نعل در آتش دارم.
عاشق و رندم و میخواره به آواز بلند!
وین همه منصب از آن شوخ پریوش دارم،
مرا عهدی ست با جانان ه، تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم.
صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویم؛
فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم.
برو ای طبیبم از سر! که خبر ز سر ندارم
به خودم دمی رها کن! که ز خود خبر ندارم.
غم ار خوری، از این پس نکنم ز غمخوری بس؛
نظر به جز تو با کس چو کس دگر ندارم.
مرا چو قبله تو باشی نماز بگزارم
وگرنه، من ز نماز و ز قبله بیزارم!
به پیش قبله خاکی سجود چند کنم؟
من آن نیم که بدین قبله سر فرود آرم!
مرحبا، طایر فرخنده پی فرخنده پیام!
خیر مقدم! چه خبر؟ یار کجا؟ راه کدام؟
یارب این قافله را لطف ازل بدرقه باد
که از او خصم به دام آمد و معشوق به کام!
دوش، بیماری چشم تو ببرد از دستم،
لیکن از لطف لبت صورت جان می بستم.
عشق من با لب شیرین تو امروزی نیست
دیر گاهی ست کزین جام هلالی مستم.
قسم به حشمت و جاه و جلال شاه شجاع
که نیست با کسم از بهر مال و جاه، نزاع!
صراحی ئی و حریفی خوشم ز دنیا بس
که غیر این، همه اسباب تفرقه ست و صداع.
بامدادان، که ز خلوتگه کاخ ابداع
شمع خاور فکند بر همه آفاق شعاع؛
بر کشد آینه از جیب افق چرخ و، در آن
روی گیتی بنماید به هزاران انواع؛
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع.
شبروم خوابم نمی آید به چشم غم پرست
بس که سیل آتش از دیده می رانم چو شمع.
دل در قفس تو رام شد حیف!
مرغ دل، اسیر دام شد حیف!
لطف تو به بنده بود مخصوص،
اکنون لطف تو عام شد حیف!
زبان خامه ندارد سر بیان فراق؛
چگونه شرح دهم با تو داستان فراق؟
رفیق خیل خیالم و همرکیب شکیب،
قرین منت حجریم و همقران فراق
مباد کس چو من خسته مبتلای فراق!
که عمر من همه بگذشت در بلای فراق.
غریب و بی دل و حیران، فقیر و سرگردان،
کشیده محنت ایام و داغ های فراق.
اگر شراب خوری، جرعه ئی فشان بر خاک!
از آن گناه که نفعی رسد به غیر، چه باک؟
فریب دختر رز طرفه می زند ره عقل
مباد تا به قیامت خراب، تارم تاک!
هزار دشمنم ار می کند قصد هلاک،
گرم تو دوستی، از دشمنان ندارم باک.
اگر تو زخم زنی به، که دیگری مرهم!
اگر تو زهر دهی به، که دیگری تریاک!
شمَمت روحَ وداد و شمت بَرقَ وصال!
بیا که بوی تو را میرم، ای نسیم شمال!
حکایت شب هجران فرو گذاشته به
به شکر آن که بر افکند پرده روز وصال
به وقت گل شدم از توبه شراب خجل
که کس مباد ز کردار ناصواب خجل!
صلاح ما همه دام ره است و من، زین بحث
نیم ز شاهد و ساقی به هیچ باب خجل.
هر نکته ئی که گفتم در وصف آن شمایل
هر کو شنید گفتا لله در قایل!
دردا که در بر خود بارم نداد دلدار
چندان که از جوانب انگیختم وسایل.
رهروان را عشق بس باشد دلیل.
آب چشم اندر رهش کردم سبیل!
پا منه با خود که مقصد گم کنی
پا منه پای اندرین ره بی دلیل!