ترسم که اشک، بر غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود.
خواهم شدن به میکده، گریان و دادخواه
کز دست غم، خلاص من آن جا مگر شود.
گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود؟
پیش پائی به چراغ تو ببینم چه شود؟
آخر، ای خاتم جمشید سلیمان آثار!
گر فتد نقش تو بر لعل نگینم، چه شود؟
بخت از دهان یار نشانم نمی دهد.
دولت، خبر ز راز نهانم نمی دهد.
از بهر بوسه ئی زلبش، جان همی دهم
جان می برد روان و زبانم نمی دهد!
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید،
بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر
بار دگر روز گار چون شکر آید.
دست از طلب ندارم تا کام من برآید؛
با تن رسد به جانان، یا جان ز تن برآید!
جان بر لب است و حسرت در دل، که از لبانش
نگرفته هیچ کامی، جان از بدن برآید
زهی خجسته زمانی که یار باز آید
به کام غمزدگان، غمگسار باز آید!
در انتظار خدنگش همی پرد دل من
خیال آن که به رسم شکار باز آید.
اگر آن طایر قدسی ز درم باز آید
عمر بگذشته به پیرانه سرم باز آید.
آن که تاج سر من خاک کف پایش بود
از خدا می طلبم تا ز درم باز آید.
صبا! ز منزل جانان گذر دریغ مدار
وز او به عاشق بی دل خبر دریغ مدار!
به شکر آن که شکفتی به باغ بخت، ای گل
نسیم وصل ز مرغ سحر دریغ مدار!
همای برج سعادت به دام ما افتد
اگر تو را گذری بر مقام ما افتد!
حباب وار بر اندازم از نشاط کلاه
اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد!
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد.
نهال دشمنی بر کن که رنج بی شمار آرد.
چو مهمان خراباتی، به حرمت باش با رندان
که درد سرکشی، جانا، گرت مستی خمار آرد!
کسی که حسن خط دوست در نظر دارد
به پیش اهل نظر حاصل از بصر دارد.
کسی به وصل تو، چون شمع یافت پروانه
که زیر تیغ تو، هر دم سری دگر دارد.
دل من به دور رویت ز چمن فراغ دارد،
که چو سرو پای بند است و چو لاله داغ دارد.
به جز آن کمان ابرو نکشید دل به هیچم،
که درون گوشه گیران ز جهان فراغ دارد.
آن کسی که به دست جام دارد
سلطانی جم تمام دارد.
آبی که خضر حیات از او یافت
در میکده جو، که جام دارد.
دلی که غیب نمای است و جام جم دارد
زخاتمی که دمی گم شود چه غم دارد؟
ز هر درخت تحمل کند جفای خزان:
غلام همت سروم که این قدم دارد
بتی دارم که گرد گل، ز سنبل سایبان دارد.
بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد.
ز چشمش جان نشاید برد: کز هر سو که می بینم
کمین از گوشه ئی کرده است و تیری در کمان دارد.
هر آن کو خاطر مجموع و یار نازنین دارد
سعادت همره او گشت و دولت هم قرین دارد.
چم بر روی زمین باشی، توانائی غنیمت دان
که دوران ناتوانی ها بسی زیر زمین دارد!
آن که از سنبل او، غالیه، تابی دارد
باز با دلشدگان ناز و عتابی دارد.
دل بیمار مرانیست از او روی سوال؛
ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد!
شاهد آن نیست که موئی و میانی دارد؛
بنده طلعت آن باش که آنی دارد.
شیوه حور و پری خوب و لطیف است؛ ولی
خوبی آن است و لطافت، که فلانی دارد.
مطرب عشق عجب ساز و نوائی دارد!
نقش هر پرده که زد، راه به جائی دارد!
عالم از ناله عشاق مبادا خالی
که خوش آهنگ و فرحبخش نوائی دارد
جان بی جمال جانان، ذوق جنان ندارد؛
هر کس که این ندارد، حقا که جان ندارد؛
ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی،
بی دوست، زندگانی،ذوقی چنان ندارد.