مرا، می دگر باره از دست برد!
به من باز، آورد می دستبرد!
هزار آفرین بر می سرخ باد
که از روی من، رنگ زردی ببرد!
مرا، می دگر باره از دست برد!
به من باز، آورد می دستبرد!
هزار آفرین بر می سرخ باد
که از روی من، رنگ زردی ببرد!
ن یار کزو خانه ما جای پری بود
سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود
منظور هنرمند من، آن ماه که او را
با حسن و ادب شیوه صاحبنظری بود،
روزگاری شد که در میخانه خدمت می کنم.
در لباس فقر، کار اهل دولت می کنم.
حاش لله کز حسابروز حشرم بیم نیست!
فال فردا می زنم، امروز عشرت می کنم.
مسلمانان؛ مرا وقتی دلی بود
که با وی گفتمی گر مشکلی بود؛
به گردابی چو می افتادم از غم
به تدبیرش امید ساحلی بود؛
گر زلف پریشانش در دست صبا افتد
هر جا که دلی باشد در دام هوا افتد.
هر کس به تمنائی فال از رخ او گیرند
بر تخته فیروزیتا قرعه که را افتد!
در ازل هرکو به فیض دولت ارزانی بود
تا ابد جام مرادش همدم جانی بود.
مجلس امن و بهار و بحث شعر اندر میان
جام می نگرفتن از جانان، گرانجانی بود.
هر آن که جانب اهل وفا نگهدارد
خداش درهمه حالاز بلا نگهدارد.
گرت هواست که معشوق نگسلد پیوند،
نگهدار سر رشته تا نگهدارد.
هوس باد بهارم به سر صحرا برد،
باد بوی تو بیاورد و قرار از ما برد!
هر کجا بود دلی،چشم تو برد از راهش:
نه دل خسته بیمار مرا تنها برد.
من دوستار روی خوش و موی دلکشم
مدهوش چشم مست و می صاف بی غشم.
در عاشقی گریز نباشد زسوز و ساز
استاده ام چو شمع مترسان زاتشم!
گر چه از آتش دل چون خم می در جوشم
مهر بر لب زده، خون می خورم و خاموشم.
من کی آزاد شوم از غم دل؟ چون هر دم
هندوی زلف بتی حلقه کند در گوشم.
چل سال رفت و بیش، که من لاف می زنم
کز چاکران پیر مغان،کم ترین، منم!
هرگز به یمن عاطفت پیر می فروش
ساغر تهی نشد ز می صاف روشنم.
عمری ست تا من در طلب هر روز گامی می زنم
دست شفاعت هر زمان در نیکنامی می زنم.
بی ماه مهرافروز خود تا بگذرانم روز خود
دامی به راهی می نهم بو که مرغی به دامی میزنم
من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم!
محتسب داندکه من کار چنین کم تر کنم.
من که عیب توبه کاران کرده باشم سال ها
توبه، از می وقت گل، دیوانه باشم گر کنم!
به عزم توبه، سحر گفتم استخاره کنم،
بهار توبه شکن می رسد چه چاره کنم؟
سخن درست بگویم: نمی توانم دید
که می خورند حریفان و ، من نظاره کنم!
دانی که چنگ و عود چه تقریر می کنند؟
پنهان خورید باده،که تعزیر می کنند!
ناموس عشق و رونق عشاق می برند
منع جوان و سرزنش پیر می کنند
سمن بویان، غبار غم، چو بنشینند بنشانند.
پریرویان، قرار از دل، چو بستیزند بستانند.
به فتراک جفا، جان ها، چو بربندند بربندند.
ز زلف عنبرین، دل ها چو بگشایند بفشانند.
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند؟
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی!
باشد که از خزانه غیبش دوا کنند.
شاهدان، گر دلبری زین سان کنند،
زاهدان را رخنه در ایمان کنند.
سرو ما چون سازد آهنگ سماع
قدسیان در عرش دست افشان کنند،
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند،
چون به خلوت می روند، آن کار دیگر می کنند!
مشکلی دارم، زدانشمندان مجلس باز پرس:
توبه فرمایان، چرا خود توبه کم تر می کنند؟
دوش آگهی ز یار سفر کرده داد باد:
من نیز دل به باد دهم، هر چه بادا باد!
از دست رفته بود وجود ضعیف من
صبحم، به بوی وصل توجان باز داد باد.