بی تو، ای سرو روان! با گل و گلشن چه کنم؟
زلف سنبل چه کشم؟ عارض سوسن چه کنم؟
خون من ریختی از ناوک دلدوز فراق،
خود بگو، با تو من ای دیده روشن! چه کنم؟
بی تو، ای سرو روان! با گل و گلشن چه کنم؟
زلف سنبل چه کشم؟ عارض سوسن چه کنم؟
خون من ریختی از ناوک دلدوز فراق،
خود بگو، با تو من ای دیده روشن! چه کنم؟
روشنی طلعت تو، ماه ندارد.
پیش تو، گل رونق گیاه ندارد.
گوشه ابروی توست منزل جانم!
خوش تر از این گوشه، پادشاه ندارد.
دلم بی جمالش صفائی ندارد
چو بیگانه ئی کاشنائی ندارد.
همه چیز دارد دلارام، لیکن
دریغا! که با ما وفائی ندارد.
ای دل ریش مرا با لب تو حقٌ نمک!
حق نگهدار!که من می روم، الله معک!
گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم.
وعده از حد بشدو ما نه دو دیدیم نه یک!
گرچه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود،
تا ریا ورزد و سالوس، مسلمان نشود.
رندی آموز و کرم کن، که نه چندین هنر است
حیوانی که ننوشد می و انسان نشود!
ای در رخ تو پیدا انوار پادشاهی
در فکرت تو پنهان صد حکمت الهی!
تیغی که آسمانش از فیض خود دهد آب
تنها جهان بگیرد بی منت سپاهی.
ای بی خبر! بکوش که صاحب خبر شوی!
تا رهرو نباشی، کی راهبر شوی؟
خواب و خورت ز مرتبه عشق دور کرد
آن گه رسی به عشقت که بی خواب و خور شوی!
صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد
ورنه، اندیشه این کار فراموشش باد!
و آن که یک جرعه می از دست تواند دادن،
دست با شاهد مقصود در آغوشش باد!
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد!
وجود نازکت آزرده گزند مباد!
سلامت همه آفاق در سلامت توست!
به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد!
دیریست که دلدار پیامی نفرستاد،
ننوشت کلامی و سلامی نفرستاد،
صد نامه فرستادم و، آن شاه سواران
پیکی ندوانید و پیامی نفرستاد.
پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد
و آن راز که در دل بنهفتم، به در افتاد!
از شاخ نظر، مرغ دلم گشت هواگیر
ای دیده! نگه کن که به دام که در افتاد؟
عکس روی تو چو در آینه جام افتاد
عارف از خنده می در طمع خام افتاد.
حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد
این همه نقش در آئینه اوهام افتاد.
دی، پیر می فروش که ذکرش به خیر باد!
گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز یاد!
گفتم: به باد می دهم باده نام و ننگ.
گفتا قبول کن سخن و هرچه باداباد!
جمالت آفتاب هر نظر باد!
ز خوبی، روی خوبت خوب تر باد!
همای زلف شاهین شهپرت را
دل شاهان عالم زیر پر باد!
اگر زکوی تو بوئی به من رساند باد
به مژده، جان و جهان را به باد خواهم داد!
نه در برابر چشمی، نه غایب از نظری
نه یاد می کنی از من، نه می روی از یاد
چو آفتاب می از مشرق پیاله برآید
زباغ عارض ساقی هزار لاله برآید.
نسیم، بر سر گل بشکند کلاله سنبل
چو از میان چمن بوی آن کلاله برآید.
روز وصل دوستاران یاد باد!
یاد باد آن روزگاران، یاد باد!
گر چه یاران فارغنداز یاد من
از من ایشان را هزاران یاد باد!
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید.
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید.
گفتم که کفر زلفت گمراه عالمم کرد.
گفتا اگر بدانی، هم اوت رهبر آید.
خوش خبر بادی، ای نسیم شمال!
که به ما می رسد زمان وصال.
سایه افکنده حالیا شب هجر،
تا چه بازند شبروان خیال!
به سهر چشم تو، ای لعبت خجسته خصال!
به رمز خط تو، ای آیت همایون فال!
به نوش لعل تو، ای آب زندگانی من!
به رنگ و بوی تو، ای نو بهار حسن و جمال!