ما ز یاران چشم یاری داشتیم.
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم!
شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم!
ما ز یاران چشم یاری داشتیم.
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم!
شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم!
صلاح از ما چه می جوئی که مستان را صلا گفتیم
به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتیم؟
قدت گفتیم شمشاد است و، بس خجلت به بار آورد
که این نسبت چرا کردیم و این بهتان چرا گفتیم؟
دلت را گر حجر گفتیم، گفتیم!
قدت را گر شجر گفتیم، گفتیم!
خطت را مشک اگر خواندیم، خواندیم!
قدت را سرو اگر گفتیم، گفتیم!
ما حاصل خود در سر میخانه نهادیم.
محصول دعا دررهِ جانانه نهادیم.
چون می رود این کشتی سرگشته به آخر،
جان در ره آن گوهر یکدانه نهادیم.
گر ازین منزل غربت به سوی خانه روم
دگر آنجا که روم عاقل و فرزانه روم:
زین سفر گر به سلامت به وطن باز رسم
نذر کردم که هم از راه به میخانه روم!
خرم آن روز کزین منزل ویران بروم،
راحت جان طلبم وز پی جانان بروم!
گر چه دانم که به جائی نبرد راه غریب،
من به بوی خوش آن زلف پریشان بروم.
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم.
از بخت شکر دارم و از روزگار هم.
آن شد که چشم بد نگران بودی از کمین:
خصم از میان برفت و سرشک از کنار هم.
دردم از یار است و، جان نیز هم.
دل فدای او شد و، جان نیز هم.
یاد باد آن کو به قصد جان ما
زلف را بشکست و پیمان نیز هم!
آن که پا مال جفا کرد چو خاک راهم،
خاک می بوسم و عذر قدمش می خواهم.
من نه آنم که به جور از تو بنالم. حاشا!
بنده معتثد و چاکر دولتخواهم.
ما سر خوشان مست دل از دست داده ایم،
همراز عشق و همنفس جام باده ایم.
بر ما بسی کمان ملامت کشیده اند
تا کار خود ز ابروی جانان گشاده ایم.
عمری ست تا به راه غمت رو نهاده ایم
روی و ریای خلق به یکسو نهاده ایم،
هم جان بدان دو نرگس جادو سپرده ایم
هم دل بر آن دو سنبل هندو نهاده ایم.
من ترک عشق شاهد و ساغر نمی کنم!
صد بار توبه کردم و دیگر نمی کنم!
هرگز نمی شود ز سر خود خبر مرا
تا در میان میکده سر بر نمی کنم!
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
وندرین کار دل ریش به دریا فکنم،
از دل تنگ گنهکار برآرم آهی
کاتش اندر گنه آدم و حوا فکنم!
آن که از وصل تو، دل شاد نکرده ست منم
وآن که این غمکده آباد نکرده ست، منم.
آن که از دست تو خون خورده و از جور رقیب
دم به خود برده و فریاد نکرده ست، منم.
در خرابات مغان نور خدا می بینم.
این عجب بین که چه نوری است و کجا می بینم!
کیست دردی کش این میکده، یارب! که درش
قبله حاجت و محراب دعا می بینم؟
جلوه بر من مفروش، ای مَلِک الحاج! که تو
خانه می بینی و من خانه خدا می بینم!
نیست در دایره یک نقطه خلاف از کم و بیش
که من این مساله بی چون و چرا می بینم.
این چه شور است که در دور قمر می بینم؟
همه آفاق پر از فتنه و شر می بینم.
دختران را همه در جنگ و جدل با مادر
پسران را همه بدخواه پدر می بینم،
حالیا مصلحت وقت در آن می بینم
که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم،
جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم
یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم،
غم زمانه که هیچش کران نمی بینم
دواش جز می چون ارغوان نمی بینم.
به ترک خدمت پیر مغان نخواهم گفت
چرا که مصلحت خود در آن نمی بینم.
به مژگان سیه، کردی هزاران رخنه در دینم.
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم!
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد!
مرا روزی مباد آن دم که بی باد تو بنشینم!
گرم از دست برخیزد که با دلدار بنشینم،
ز جام خضر می نوشم، ز باغ خلد گل چینم!
مگر دیوانه خواهم شد در این سودا؛ که شب تا روز
سخن با ماه می گویم، پری در خواب می بینم!