خیال روی تو چون بگذرد به گلشن چشم
دل از پی نظر آید به سوی روزن چشم.
به بوی مژده وصل تو، تا سحر همه شب
به راه باد نهادم چراغ روشن چشم.
خیال روی تو چون بگذرد به گلشن چشم
دل از پی نظر آید به سوی روزن چشم.
به بوی مژده وصل تو، تا سحر همه شب
به راه باد نهادم چراغ روشن چشم.
گر من از سرزنش مدعیان اندیشم
شیوه رندی و مستی نرود از پیشم.
شاه شوریده سران خوان من بی سامان را
زان که در کم خردی از همه عالم بیشم!
حجاب چهره جان می شود غبار تنم
خوشا دمی که ازین چهره پرده برفکنم!
چگونه طوف کنم در فضای عالم قدش
چو در سراچه ترکیب تخته بند تنم؟
حاشا که من به موسم گل ترک می کنم!
من لاف عقل می زنم، این کار کی کنم؟
کی بود در زمانه وفا؟ جام می بیار
تا من حکایت جم و کاووس کی کنم!
پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود؛
مهر ورزی تو با ما، شهره آفاق بود.
یاد باد آن صحبت شب ها، که با نوشین لبان
بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود!
یاد باد آن که سر کوی توام منزل بود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
راست چون سوسن وگل از اثر صحبت پاک
بر زبان بود مرا آنچه تو رادر دل بود،
گفتم که: خطا کردی و تدبیر نه این بود.
گفتا: چه توان کرد چو تقدیر چنین بود؟
گفتم که: بسی خط خطا بر تو کشیدند.
گفتا: همه آن بود که بر لوح جبین بود.
دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود.
تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود.
دل که از ناوک مژگان تو در خون می گشت
باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود.
دوش می آمد و رخساره برافروخته بود؛
تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود!
کفر زلفش ره دین می زد و، آن سنگین دل
به رهش مشعله از چهره برافروخته بود.
یک دو جامم دی سحرگه اتفاق افتاده بود
وزلب ساقی شرابم در مذاق افتاده بود.
نقش می بستم که گیرم گوشه ئی زان چشم مست،
طاقت صبر از خم ابروش طاق افتاده بود.
گوهر مخزن اسرار همان است که بود.
حقه مهر، بدان مهر و نشان است که بود.
عاشقان زبده ارباب امانت باشند
لاجرم چشم گهربار همان است که بود.
دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود
تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود.
از دست برده بود خمار غمم، ولی
دولت مساعد آمد و می در پیاله بود.
به کوی میکده، یارب! سحر چه مشغله بود
که جوش شاهد و ساقی و شمع و مشعله بود؟
حدیث عشق، که از صوت حرف مستغنی ست،
به ناله دف و نی در خروش و غلغله بود.
بر نیامد از تمنای لبت کامم هنوز،
بر امید جام لعلت دردی آشامم هنوز.
روز اول رفت دینم در سر زلفین تو،
تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز.
مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم.
طایر قدسم و از دام جهان برخیزم؟
تو مپندار که از خاک سر کوی تو، من
به جفای فلک و جور زمان برخیزم.
چرا نه در پی عزم دیار خود باشم؟
چرا نه خاک سر کوی یار خود باشم؟
غم غریبی و محنت چرا کشم؟ باری
به شهر خود روم و شهریار خود باشم
یاد باد آن که نهانت نظری با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود!
یاد باد آن که چو چشمت به عتابم می کشت
معجز عیسویت در لب شکر خا بود!
تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود
سر ما خاک در پیر مغان خواهد بود!
حلقه پیر مغانم ز ازل در گوش است
برهانیم که بودیم و همان خواهد بود!
مرا به رندی و عشق آن فضول عیب کند
که اعتراض بر اسرار علم غیب کند.
کمال صدق محبت ببین، نه نقص گناه!
که هر که بی هنر افتد نظر به عیب کند.
کلک مشکین تو روزی که ز ما یاد کند
ببرد آجر دو صد بنده که آزاد کند!
آزمون کن، که بسی گنج مرادت بدهند
گر خرابی چو مرا، لطف تو آباد کند.