ای نسیم سحر! آرامگه یار کجاست؟
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست؟
عقل دیوانه شد، آن سلسله مشکین کو؟
دل ز ما گوشه گرفت، ابروی دلدار کجاست؟
ای نسیم سحر! آرامگه یار کجاست؟
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست؟
عقل دیوانه شد، آن سلسله مشکین کو؟
دل ز ما گوشه گرفت، ابروی دلدار کجاست؟
ملازمان سلطان که رساند این دعا را
که: به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را.
مژه سیاهت ار کرد به خون ما اشارت
ز فریب او بیاندیش و غلط مکن، نگارا!
صوفی بیا که آینه صافی است جام را
تا بنگری صفای می لعل فام را
راز درون پرده ز رندان مست پرس
کاین کشف نیست زاهد عالیمقام را.
ساقیا برخیز و در ده جام را
خاک بر سر کن غم ایام را!
گرچه بدنامی ست نزد عاقلان،
ما نمی خواهیم ننگ نام را:
رونق عهد شباب است دگر بستان را
می رسد مژده گل بلبل خوش الحان را.
ای صبا گر به جوانان چمن باز رسی
خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را.
ما برفتیم، تو دانی و دل غمخور ما!
بخت بد تا به کجا می برد آبشخور ما.
به دعا آمده ام، هم به دعا باز روم
که وفا با تو قرین باد و خدا یاور ما!
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما.
چیست، یاران طریقت،بعد از این تدبیر ما؟
ما مریدان روی سوی کعبه چون آریم؟ چون
روی سوی خانه خَمّار دارد پیر ما.
ساقی، به نور باده برافروز جام ما!
مطرب، بگو! که کار جهان شد به کام ما.
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق!
ثبت است بر جریده عالم دوام ما.
تو همچو صبحی و من شمعِ خلوت سحرم.
تبسمی کن و جان بین که چون همی سپرم!
بر آستان امیدت گشاده ام در چشم
که یک نظر فکنی، خود فکندی از نظرم!
من که باشم که بر آن خاطرِ عاطِر گذرم؟
لطف ها می کنی، ای خاک درت تاج سرم!
دلبرا! بنده نوازیت که آموخت؟ بگو!
که من این ظن به رقیبان تو هرگز نبرم.
روز عید است و من امروز در آن تدبیرم
که دهم حاصل سی روزه و ساغر گیرم.
چند روزیست که دورم ز رخ ساقی و جام،
بس خجالت که پدید آید از این تقصیرم!
بزن بر دل ز نوک غمزه تیرم،
که پیش چشم بیمارت بمیرم!
نصاب حسن در حدّ کمال است؛
زکاتم ده که مسکین و فقیرم!
به تیغم گر کشد، دستش نگیرم!
وگر تیرم زند، منت پذیرم!
کمان ابروی ما را گو: بزن تیر
که پیش دست و بازویت بمیرم!
در خرابات مغان گر گذر افتد بازم
حاصل خرقه و سجاده، روان در بازم.
حلقه توبه گر امروز چو زٍهّاد زنم
خازن میکده فردا نکند در بازم.
گر دست رسد در خم گیسوی تو بازم،
چون گوی، سر خویش به چوگان تو بازم!
محمود بود عاقبت کار در این راه
گر سر برود در سر سودای ایازم.
نماز شام غریبان، چو گریه آغازم،
به مویه های فریبانه قصه پردازم.
به یاد یار و دیار آنچنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر بر اندازم.
خیال روی تو در کارگاه دیده کشیدم
به صورت تو نگاری، نه دیدم و نه شنیدم.
امید خواجگیم بود، بندگی تو جستم!
هوای سلطنتم بود، خدمت تو گزیدم!
ز دست کوته خود زیر بارم
که از بالا بلندان شرمسارم.
مگر زنجیر موئی گیردم دست
وگرنه سر به شیدائی برآرم.
در نهانخانه عشرت صنمی خوش دارم
کز سر زلف و رخش، نعل در آتش دارم.
عاشق و رندم و میخواره به آواز بلند!
وین همه منصب از آن شوخ پریوش دارم،
مرا عهدی ست با جانان ه، تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم.
صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویم؛
فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم.