گوهر مخزن اسرار همان است که بود.
حقه مهر، بدان مهر و نشان است که بود.
عاشقان زبده ارباب امانت باشند
لاجرم چشم گهربار همان است که بود.
گوهر مخزن اسرار همان است که بود.
حقه مهر، بدان مهر و نشان است که بود.
عاشقان زبده ارباب امانت باشند
لاجرم چشم گهربار همان است که بود.
دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود
تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود.
از دست برده بود خمار غمم، ولی
دولت مساعد آمد و می در پیاله بود.
به کوی میکده، یارب! سحر چه مشغله بود
که جوش شاهد و ساقی و شمع و مشعله بود؟
حدیث عشق، که از صوت حرف مستغنی ست،
به ناله دف و نی در خروش و غلغله بود.
بر نیامد از تمنای لبت کامم هنوز،
بر امید جام لعلت دردی آشامم هنوز.
روز اول رفت دینم در سر زلفین تو،
تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز.
در نظر بازی ما، بی خبران حیرانند.
من چنینم که نمودم، دگر ایشان دانند.
جلوه گاه رخ او دیده من تنها نیست:
ماه و خورشید هم این آینه می گردانند.
شراب بی غش و ساقی خوش، دو دام رهند
که زیرکان جهان از کمندشان نجهند
غلام همت دردی کشان یکرنگم
نه آن گروه که ازرق لباس و دلسیهند.
باشد ای دل، که در میکده ها بگشایند؛
گره از کار فرو بسته ما بگشایند.
اگر از بهر دل زاهد خود بین بستند
دل قوی دار! که از بهر خدا بگشایند.
سال ها دفتر ما در گرو صهبا بود
رونق میکده از درس و دعای ما بود،
دل چو پرگار به هر سو دورانی می کرد
وندر آن دایره سرگشته پا برجا بود،
مرا به رندی و عشق آن فضول عیب کند
که اعتراض بر اسرار علم غیب کند.
کمال صدق محبت ببین، نه نقص گناه!
که هر که بی هنر افتد نظر به عیب کند.
کلک مشکین تو روزی که ز ما یاد کند
ببرد آجر دو صد بنده که آزاد کند!
آزمون کن، که بسی گنج مرادت بدهند
گر خرابی چو مرا، لطف تو آباد کند.
هر که او یک سر مو پند مرا گوش کند
همچو من حلقه گیسوی تو در گوش کند.
گر ببیند دهن تنگ تو، معصوم زمان
باده بر یاد لبت همچو شکر نوش کند!
آن کیست کز روی کرم با چون منی یاری کند
بر جای بدکاری چو من یک دم نکوکاری کند
اول به بانگ نای و نی آرد به من پیغام وی
وانگه به یک پیمانه می با من هواداری کند؟
سر چمان من چرا میل چمن نمی کند
همدم گل نمی شود، یاد سمن نمی کند؟
دل به امید وصل او همدم جان نمی شود
جان به هوای کوی او خدمت تن نمی کند.
دلا بسوز! که سوز تو کارها بکند.
نیاز نیمه شبی، دفع صد بلا بکند.
طبیب عشق مسیحادم است و مشفق، لیک
چو درد در تو نبیند، که را دوا بکند؟
طایر دولت اگر باز گذاری بکند،
یار باز آید و با وصل قراری بکند.
داده ام باز نظر را به تذروی پرواز؛
باز خواند مگرش نقش و شکاری بکند.
بعد از این، دست من و دامن آن سرو بلند
که به بالای چمان از بن و بیخم بر کند.
حاجت مطرب و می نیست، تو برقع بگشای
تا به رقص آوردم آتش رویت پو سپند.
در خرابات عشق، مستانند
کز شراب الست غلتانند.
دل و دین را به جرعه ئی بدهند
دو جهان را به هیچ نستانند
غلام نرگس مست تو، تاجدارانند.
خراب باده لعل تو، هوشیارانند.
ز زیر زلف دو تا چون گزر کنی، بنگر
که از یمین و یسارت چه بیقرارانند!
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
وندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
بیخود از شعشع پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند.
دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
گِلِ آدم بسرشتند و به پیمانه زدند.
ساکنان حرم سِتر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدند.