نقد ها را بود آیا که عیاری گیرند
تا همه صومعه داران پی کاری گیرند؟
یارب این بچه ترکان چه دلیرند به خون.
که به تیر مژه، هر لحظه شکاری گیرند!
قوت بازوی پرهیز به خوبان مفروش
که در این خیل، حصاری به سواری گیرند!
نقد ها را بود آیا که عیاری گیرند
تا همه صومعه داران پی کاری گیرند؟
یارب این بچه ترکان چه دلیرند به خون.
که به تیر مژه، هر لحظه شکاری گیرند!
قوت بازوی پرهیز به خوبان مفروش
که در این خیل، حصاری به سواری گیرند!
بلبل اندر ناله و، گل خنده خوش می زند.
چون نسوزد دل که دلبر در وی آتش می زند؟
زاهدا، از تیر مژگانش حذر کردن چه سود؟
زخم پنهانم به ابروی کمانکش می زند.
ای پسته تو خنده زده بر حدیث قند!
مشتاقم، از برای خدا یک شکر به چند؟
جائی که لعل او به شکر خنده دم زند،
ای پسته، کیستی تو؟ خدا را به خود مخند!
ایزد گنه بخشد و دفع بلا کند
گر می فروش حاجت رندان روا کند.
ساقی! به جام عدل بده باده، تا گدا
غیرت نیاورد که جهان پر بلا کند.
دوش، از جناب آصف، پیک بشارت آمد
کز حضرت سلیمان، عشرت اشارت آمد.
خاک وجود مارا از آب باده گِل کن:
ویرانسرای جان را گاه عمارت آمد!
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد!
از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار،
کان تجمل که تو دیدی، همه بر باد آمد.
مژده، ای دل، که دگر باد صبا باز آمد
هدهد خوش خبر از شهر سبا باز آمد.
برکش، ای مرغ سحر، نغمه داودی باز
که سلیمان گل از طرف هوا باز آمد!
صبا به تهنیت پیر میفروش آمد
که موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمد
هوا مسیح نفس گشت و باد نافه گشای
درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد،
سحرم دولت دیدار به بالین آمد
گفت: برخیز که آن خسرو شیرین آمد!
مژدگانی بده، ای خلوتی نافه گشای!
که ز صحرای ختن آهوی مشکین آمد.
نسبت رویت اگر با ماه و پروین کرده اند،
صورت نادیده تشبیهی به تخمین کرده اند!
تیر مژگان دراز و غمزه جادو، نکرد
آنچه آن زلف سیاه و خال مشکین کرده اند!
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که آینه سازد سکندری داند
نه هر که طرف کله کژ نهاد و تند نشست
کلاهداری و آئین سروری داند.
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند.
سرود مجلس جمشید، گفته اند این بود
که جام باده بیاور، که جم نخواهد ماند!
هر که شد محرم دل، در حرم یار بماند
وآن که این کار ندانست، در انکار بماند.
جز دلم کو ز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنیدم که در این کار بماند.
حسب حالی ننوشتم و شد ایامی چند،
محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند؟
ما بدان مقصد عالم نتوانیم رسید
هم مگر لطف شما پیش نهد گامی چند!
خوش است خلوت اگر یار، یار من باشد؛
نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد!
من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم
که گاهگاه بر او دست اهرمن باشد.
گی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد؟
یک نکته در این معنی گفتیم و همین باشد.
جام می و خون دل، هر یک به کسی داند.
در دایره قسمت، اوضاع چنین باشد.
در آن هوا که جز برق اندر طلب نباشد
گر خرمنی بسوزد چندین عجب نباشد
مرغی که با غم دل شد الفتیش حاصل
بر شاخسار عمرش برگ طرب نباشد.
خوش آمد گل؛ وز آن خوشترنباشد
که در دستت به جز ساغر نباشد!
غنیمت دان و می خور در گلستان
که گل تا هفته دیگر نباشد.
گل، بی رخ یار خوش نباشد!
بی باده، بهار خوش نباشد!
رقصیدن سرو و حالت گل
بی صوت هَزار خوش نباشد.
گداخت جان که شود کار دل به کام و، نشد.
بسوختیم در این آرزوی خام و، نشد.
فغان، که در طلب گنجنامه مقصود
شدم خراب جهانی ز غم تمام و، نشد.