سحر، بلبل حکایت با صبا کرد
که عشق گل، به ما دیدی چه ها کرد؟
از آن رنگ رخم خون در دل انداخت
وز آن گلشن به خارم مبتلا کرد.
سحر، بلبل حکایت با صبا کرد
که عشق گل، به ما دیدی چه ها کرد؟
از آن رنگ رخم خون در دل انداخت
وز آن گلشن به خارم مبتلا کرد.
بیا که ترک فلک، خوان روزه غارت کرد.
هلال عید به دور قدح اشارت کرد.
مقام اصلی ما گوشه خرابات است،
خداش خیر دهاد آن که این عمارت کرد!
صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد.
بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد.
ساقی، بیا که شاهد رعنای صوفیان
دیگر به جلوه آمد و آغاز ناز کرد!
چو باد عزم سر کوی یار خواهم کرد،
نفس بوی خوشش مشکبار خواهم کرد،
هر آب روی که اندوختم ز دانش و دین
نثار خاک ره آن نگار خواهم کرد.
دست در حلقه آن زلف دو تا نتوان کرد.
تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد.
آنچه سعی است من اندر طلبت بنمودم،
این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد.
دل از من برد و روی از من نهان کرد.
خدا را، با که این بازی توان کرد؟
چر چون لاله خونین دل نباشم
که با من، نرگس او، سر گران کرد؟
دوستان! دختر رز توبه ز مستوری کرد،
شد بر محتسب و کار به دستوری کرد،
آمد از پرده به مجلس (عرقش پاک کنید!)
تا بگوید به حریفان که چرا دوری کرد.
به سر جام جم، آنگه نظر توانی کرد
که خاک میکده کحل بصر توانی کرد.
گدائی در میخانه طرفه اکسیری ست!
گر این عمل بکنی، خاک زر توانی کرد.
سال ها دل طلب جام جم از ما می کرد.
آنچه خود داشت، ز بیگانه تمنا می کرد.
گوهری کز صدف کون مکان بیرون است
طلب از گمشدگان لب دریا می کرد!
یاد باد آن که زما وقت سفر یاد نکرد،
به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد!
آن جوانبخت، که می زد رقم خیر و قبول،
بنده پیر ندانم ز چه آزاد نکرد.
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد.
یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد.
یا بخت من طریق مروت فرو گذاشت
یا او به شاهراه حقیقت گذر نکرد.
شراب و عیش نهان چیست؟ کار بی بنیاد.
زدیم بر صف رندان و هر چه بادا باد!
ز دست اگر ننهم جام می، مکن عیبم
که پاک تر، به از اینم حریف دست نداد.
می زنم هر نفس از دست فراقت فریاد،
آه اگر ناله زارم نرساند به تو، باد!
چه کنم گر نکنم ناله و فریاد و فغان؟
کز فراق تو چنانم که، بد اندیش تو باد!
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت؛
آری! به اتفاق، جهان می توان گرفت.
می خواست گل که دم زند از رنگ و بوی تو
از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت.
ساقی! بیا که یار ز رخ پرده بر گرفت
کار چراغ خلوتیان باز در گرفت.
آن شمع سر گرفته، دگر چهره بر افروخت
وین پیر سالخورده جوانی ز سر گرفت.
شنیده ام سخنی خوش، که پیر کنعان گفت:
فراق یار، نه آن می کند که بتوان گفت!
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایتی ست که از روزگار هجران گفت.
رخت را ماه تابان می توان گفت.
لبت لعل بدخشان می توان گفت.
به دور حسن رویت، مهر و مه را
دو سرگردان حیران می توان گفت.
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت:
ناز کم کن، که در این باغ بسی چون تو شکفت!
گل بخندید که: از راست نرنجیم، ولی
هیچ عاشق سخن سرد به معشوق نگفت!
یارب! سببی ساز که یارم به سلامت
باز آید و برهاندم از چنگ ملامت.
خاک ره آن یار سفر کرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت!
ای هد هد صبا به سبا می فرستمت.
بنگر که از کجا به کجا می فرستمت!
حیف است طایری چو تو در خاکدان غم،
ز این جا به آشیان وفا می فرستمت.
ای غایب از نظر که شدی همنشین دل!
می گویمت دعا و ثنا می فرستمت.
در راه عشق، مرحله قرب و بعد نیست:
می بینمت عیان و دعا می فرستمت.
هر صبح و شام، قافله ئی از دعای خیر
در صحبت شمال و صبا می فرستمت.
تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب
جان عزیز خود به نوا می فرستمت.
در روی خود تفرج صنع خدای کن
کائینه خدای نما می فرستمت.
تا مطربان ز شوق منت آگهی دهند
قول و غزل به شور و نوا می فرستمت.
هردم غمی فرست مرا و بگو به ناز:
که این تحوه از برای خدا می فرستمت!
ساقی بیا که هاتف غیبم به مژده گفت:
با درد صبر کن که دوا می فرستمت
حافظ! سرود مجلس ما ذکر خیر توست،
بشتاب، هان! که اسب و قبا می فرستمت!