گر دست رسد در خم گیسوی تو بازم،
چون گوی، سر خویش به چوگان تو بازم!
محمود بود عاقبت کار در این راه
گر سر برود در سر سودای ایازم.
گر دست رسد در خم گیسوی تو بازم،
چون گوی، سر خویش به چوگان تو بازم!
محمود بود عاقبت کار در این راه
گر سر برود در سر سودای ایازم.
نماز شام غریبان، چو گریه آغازم،
به مویه های فریبانه قصه پردازم.
به یاد یار و دیار آنچنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر بر اندازم.
ملازمان سلطان که رساند این دعا را
که: به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را.
مژه سیاهت ار کرد به خون ما اشارت
ز فریب او بیاندیش و غلط مکن، نگارا!
صوفی بیا که آینه صافی است جام را
تا بنگری صفای می لعل فام را
راز درون پرده ز رندان مست پرس
کاین کشف نیست زاهد عالیمقام را.
ساقیا برخیز و در ده جام را
خاک بر سر کن غم ایام را!
گرچه بدنامی ست نزد عاقلان،
ما نمی خواهیم ننگ نام را:
رونق عهد شباب است دگر بستان را
می رسد مژده گل بلبل خوش الحان را.
ای صبا گر به جوانان چمن باز رسی
خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را.
ما برفتیم، تو دانی و دل غمخور ما!
بخت بد تا به کجا می برد آبشخور ما.
به دعا آمده ام، هم به دعا باز روم
که وفا با تو قرین باد و خدا یاور ما!
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما.
چیست، یاران طریقت،بعد از این تدبیر ما؟
ما مریدان روی سوی کعبه چون آریم؟ چون
روی سوی خانه خَمّار دارد پیر ما.
ساقی، به نور باده برافروز جام ما!
مطرب، بگو! که کار جهان شد به کام ما.
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق!
ثبت است بر جریده عالم دوام ما.
تو همچو صبحی و من شمعِ خلوت سحرم.
تبسمی کن و جان بین که چون همی سپرم!
بر آستان امیدت گشاده ام در چشم
که یک نظر فکنی، خود فکندی از نظرم!
باز آی ساقیا! که هواخواه خدمتم
مشتاق بندگی و دعاگوی دولتم.
زانجا که فیض جام سعادت فروغ توست
بیرون شدی نمای ز ظلمات حیرتم!
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد بر افراز که از سرو کنی آزادم
فاش می گویم و از گفته خود دلشادم:
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم!
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارکبادم.
مرا می بینی و، دردم زیادت می کنی در دم.
تو را می بینم و، میلم زیادت می شود هر دم.
ز سامانم نمی پرسی؛ نمی دانم چه سر داری؟
به درمانم نمی کوشی؛ نمی دانی مگر دردم؟
سال ها پیروی مذهب رندان کردم
تا به فتوای خرد، حرص به زندان کردم.
من، به سر منزل عنقا، نه به خود بردم راه:
قطع این مرحله با مرغ سلیمان کردم.
دیشب به سیل اشک، ره خواب می زدم
نقشی به یاد خط تو بر آب می زدم.
نقش خیال روی تو، تا وقت صبحدم
بر کارگاه دیده بی خواب می زدم.
هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم،
هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم.
من پیر سال و ماه نیم؛ یار بی وفاست
بر من چو عمر می گذرد؛ پیر از آن شدم!
خیال روی تو در کارگاه دیده کشیدم
به صورت تو نگاری، نه دیدم و نه شنیدم.
امید خواجگیم بود، بندگی تو جستم!
هوای سلطنتم بود، خدمت تو گزیدم!
ز دست کوته خود زیر بارم
که از بالا بلندان شرمسارم.
مگر زنجیر موئی گیردم دست
وگرنه سر به شیدائی برآرم.
در نهانخانه عشرت صنمی خوش دارم
کز سر زلف و رخش، نعل در آتش دارم.
عاشق و رندم و میخواره به آواز بلند!
وین همه منصب از آن شوخ پریوش دارم،