زدل بر آمدم و کار بر نمی آید،
ز خود به در شدم و یار در نمی آید.
مگر بروی دلارای یار من، ورنه
به هیچ روی دگر کار بر نمی آید.
عید است و آخر گل و یاران در انتظار،
ساقی! به روی یار ببین ماه و می بیار!
دل بر گرفته بودم از ایام گل، ولی
کاری بکرد همت پاکان رو.گار.
ساقیا! مایه شراب بیار!
یک دو ساغر شراب ناب بیار!
داروی درد عشق، یعنی می
کاوست درمان شیخ و شاب بیار!
ای صبا! نکهتی از خاک ره یار بیار!
ببر اندر دل و مژده دلدار بیار!
نکته ئی روح فزای از دهن یار بگوی!
نامه ای خوش خبر از عالم اسرار بیار!
ای باد مشک بو! بگذر سوی آن دیار،
بگشا گره ز زلفش و بوئی به ما بیار،
با او بگو که: ای مه نامهربان! مپرس
ما را، که عاشقان همه مردند ز انتظار!
روی بنمای و وجودم همه از یاد ببر!
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر!
روز مرگم نفسی مهلت دیدار بیار
وانگهم تا به لحد فارق و آزاد ببر!
دلا! چندم بریزی خون؟ ز دیده شرم دار آخر!
تو نیز، ای دیده، خوابی کن مراد دل برآر آخر!
چو باد از خرمن دونان ربودن خوشه ئی، تا چند؟
ز همت توشه ای بردار و خود تخمی بکار آخر!
گر بود عمر و به میخانه رسم بار دگر
به جز از خدمت رندان نکنم کار دگر.
خرم آن روز که با دیده گریان بروم
تا زنم آب در میکده یک بار دگر
ای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر!
زار و بیمار غمم، راحت جانی به من آر!
قلب اندوه ما را بزن اکسیر مراد؛
یعنی از خاک در دوست، نشانی به من آر!
ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر!
بازا! که ریخت بی گل رویت بهار عمر.
از دیده گر سرشک چو باران رود، رواست.
کاندر رهت چو برق بشد روزگار عمر.
معاشران! گره از زلف یار باز کنید!
شبی خوش است، بدین قصه اش دراز کنید!
حضور مجلس آنس است و دوستان جمعند،
وان یکاد بخوانید و در فراز کنید!
از دیده، خون دل همه بر روی ما رود.
بر روی ما، ز دیده چه گویم چه ها رود!
سیلی ست آب دیده، که بر هر که بگذرد
گر خون دلش ز سنگ بود، هم ز جا رود.
ساقی حدیث سرو و گل و لاله می رود
وین بحث، با ثلاثه غساله می رود.
می ده! که نو عروس چمن حد حسن یافت،
کار این زمان ز صنعت دلاله می رود.
از سر کوی تو هر کو به ملامت برود،
نرود کارش و، به خجالت برود.
سالک، از نور هدایت طلبد راه به دوست،
که به جائی نرسد گر به ضلالت برود.
خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود!
به هر درش که بخوانند، بی خبر نرود!
طمع در آن لب شیرین نکردنم اولی؛
ولی چگونه مگس از پی شکر نرود؟
عشقت نه سرسری ست که از سر به در شود
مهرت نه عارضی ست که جای دگر شود،
عشق تو در وجودم و مهر تو از دلم
با شیر اندرون شد و با جان به در شود!
ترسم که اشک، بر غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود.
خواهم شدن به میکده، گریان و دادخواه
کز دست غم، خلاص من آن جا مگر شود.
گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود؟
پیش پائی به چراغ تو ببینم چه شود؟
آخر، ای خاتم جمشید سلیمان آثار!
گر فتد نقش تو بر لعل نگینم، چه شود؟
بخت از دهان یار نشانم نمی دهد.
دولت، خبر ز راز نهانم نمی دهد.
از بهر بوسه ئی زلبش، جان همی دهم
جان می برد روان و زبانم نمی دهد!
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید،
بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر
بار دگر روز گار چون شکر آید.