چه لطف بود که، ناگاه، رشحه قلمت
حقوق خدمت ما عرضه کرد بر کرمت!
به نوک خامه رقم کرده ای سلام مرا.
که کارخانه دوران مباد بی رقمت!
چه لطف بود که، ناگاه، رشحه قلمت
حقوق خدمت ما عرضه کرد بر کرمت!
به نوک خامه رقم کرده ای سلام مرا.
که کارخانه دوران مباد بی رقمت!
ز آن یار دلنوازم شکری ست با شکایت.
گر نکته دان عشقی، خوش بشنو این حکایت.
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم،
یارب مباد کس رامخدوم بی عنایت!
مدامم مست می دارد نسیم جعد گیسویت.
خرابم می کند هر دم فریب چشم جادویت.
تو گر خواهی که جاویدان جهان یکسر بیارائی
صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت،
آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد
صبر و آرام تواند به من مسکین داد؛
وان که گیسوی تو را رسم تطاول آموخت
هم تواند، کرمش، داد من غمگین داد.
می زنم هر نفس از دست فراقت فریاد،
آه اگر ناله زارم نرساند به تو، باد!
چه کنم گر نکنم ناله و فریاد و فغان؟
کز فراق تو چنانم که، بد اندیش تو باد!
بحریست بحر عشق، که هیچش کناره نیست
و آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست.
هر دم که دل به عشق دهی خوش دمی بود؛
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست.
روشن، از پرتو رویت، نظری نیست که نیست.
منت خاک درت بر بصری نیست که نیست.
ناظر روی تو صاحبنظرانند، ولی
سِرِ سودای تو، در هیچ سَری نیست که نیست.
حاصل کارگه کون و مکان این همه نیست.
باده پیش آر! که اسباب جهان، این همه نیست.
مِنّت سِدره و طوبی ز پی سایه مکش
که چه خوش بنگری ای سرو روان! این همه نیست
جز آستان توام در جهان پناهی نیست
سر مرا، به جز این در، حواله گاهی نیست.
چنین که از همه سو دام راه می بینم
به از حمایت زلفت مرا پناهی نیست.
بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت
وندر آن برگ و نوا، بس ناله های زار داشت.
گفتمش: در عین وصل، این ناله و فریاد چیست؟
گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت!
دیدی که یار، جز سر جور و ستم نداشت
بشکست عهد و از غم ما هیچ غم نداشت؟
بر من جفا ز بخت خود آمد، وگرنه، یار
حاشا که رسم لطف و طریق کرم نداشت!
عیب رندان مکن، ای زاهد پاکیزه سرشت!
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت.
من اگر نیکم اگر بد، تو برو خود را باش!
هر کسی آن دِرَوَد عاقبت کار، که کِشت.
کنون که می وزد از بوستان نسیم بهشت،
من و شراب فرحبخش و یار حور سرشت!
گدا چرا نزند لاف سلطنت امروز
که خیمه سایه ابر است و، بزمگه لب کشت؟
برو ای زاهد و دعوت مکنم سوی بهشت،
که خدا، خود ز ازل بهر بهشتم نسرشت!
منعم از می مکن، ای صوفی صافی! چه کنم
گر خدا طینت ما را به می صاف سرشت؟
آن ترک پریچهره که دوش از بر ما رفت
آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت؟
تا رفت مرا از نظر آن نور جهان بین،
کس واقف ما نیست که از دیده چه ها رفت.
هر آن خجسته نظر کز پی سعادت رفت
به کنج میکده و خانه ارادت رفت!
ز رطل درد کشان کشف کرد سالک راه
رموز غیب، که در عالم شهادت رفت!
گر ز دست زلف مشکینت خطائی رفت، رفت.
ور ز هندوی شما بر ما جفائی رفت، رفت.
برق عشق ار خرمن پشمینه پوشی سوخت، سوخت.
جور شاهی کامران گر بر گدائی رفت، رفت.
دردا که یار، در غم و دردم بماند و رفت
ما را چو دود بر سر آتش نشاند و رفت!
مخمور باده طرب انگیز عشق را
جامی نداده، زهر جدائی چشاند و رفت!
همچو جان، از برم آن سرو خرامان می رفت.
جام می بر کف و، از مجلس رندان می رفت.
نقش خوارزم و خیال لب جیحون می بست،
با هزاران گله از ملک سلیمان می رفت.
کس نیست که افتاده آن زلف دو تا نیست؛
در رهگذر کیست که این دام بلا نیست؟
در صومعه زاهد و در خلوت عابد
جز گوشه ابروی تو، محراب دعا نیست.