درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد.
نهال دشمنی بر کن که رنج بی شمار آرد.
چو مهمان خراباتی، به حرمت باش با رندان
که درد سرکشی، جانا، گرت مستی خمار آرد!
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد.
نهال دشمنی بر کن که رنج بی شمار آرد.
چو مهمان خراباتی، به حرمت باش با رندان
که درد سرکشی، جانا، گرت مستی خمار آرد!
کسی که حسن خط دوست در نظر دارد
به پیش اهل نظر حاصل از بصر دارد.
کسی به وصل تو، چون شمع یافت پروانه
که زیر تیغ تو، هر دم سری دگر دارد.
دل من به دور رویت ز چمن فراغ دارد،
که چو سرو پای بند است و چو لاله داغ دارد.
به جز آن کمان ابرو نکشید دل به هیچم،
که درون گوشه گیران ز جهان فراغ دارد.
آن کسی که به دست جام دارد
سلطانی جم تمام دارد.
آبی که خضر حیات از او یافت
در میکده جو، که جام دارد.
دلی که غیب نمای است و جام جم دارد
زخاتمی که دمی گم شود چه غم دارد؟
ز هر درخت تحمل کند جفای خزان:
غلام همت سروم که این قدم دارد
بتی دارم که گرد گل، ز سنبل سایبان دارد.
بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد.
ز چشمش جان نشاید برد: کز هر سو که می بینم
کمین از گوشه ئی کرده است و تیری در کمان دارد.
به عزم توبه، سحر گفتم استخاره کنم،
بهار توبه شکن می رسد چه چاره کنم؟
سخن درست بگویم: نمی توانم دید
که می خورند حریفان و ، من نظاره کنم!
دانی که چنگ و عود چه تقریر می کنند؟
پنهان خورید باده،که تعزیر می کنند!
ناموس عشق و رونق عشاق می برند
منع جوان و سرزنش پیر می کنند
سمن بویان، غبار غم، چو بنشینند بنشانند.
پریرویان، قرار از دل، چو بستیزند بستانند.
به فتراک جفا، جان ها، چو بربندند بربندند.
ز زلف عنبرین، دل ها چو بگشایند بفشانند.
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند؟
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی!
باشد که از خزانه غیبش دوا کنند.
شاهدان، گر دلبری زین سان کنند،
زاهدان را رخنه در ایمان کنند.
سرو ما چون سازد آهنگ سماع
قدسیان در عرش دست افشان کنند،
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند،
چون به خلوت می روند، آن کار دیگر می کنند!
مشکلی دارم، زدانشمندان مجلس باز پرس:
توبه فرمایان، چرا خود توبه کم تر می کنند؟
دوش آگهی ز یار سفر کرده داد باد:
من نیز دل به باد دهم، هر چه بادا باد!
از دست رفته بود وجود ضعیف من
صبحم، به بوی وصل توجان باز داد باد.
بی تو، ای سرو روان! با گل و گلشن چه کنم؟
زلف سنبل چه کشم؟ عارض سوسن چه کنم؟
خون من ریختی از ناوک دلدوز فراق،
خود بگو، با تو من ای دیده روشن! چه کنم؟
روشنی طلعت تو، ماه ندارد.
پیش تو، گل رونق گیاه ندارد.
گوشه ابروی توست منزل جانم!
خوش تر از این گوشه، پادشاه ندارد.
دلم بی جمالش صفائی ندارد
چو بیگانه ئی کاشنائی ندارد.
همه چیز دارد دلارام، لیکن
دریغا! که با ما وفائی ندارد.
هر آن که جانب اهل وفا نگهدارد
خداش درهمه حالاز بلا نگهدارد.
گرت هواست که معشوق نگسلد پیوند،
نگهدار سر رشته تا نگهدارد.
هوس باد بهارم به سر صحرا برد،
باد بوی تو بیاورد و قرار از ما برد!
هر کجا بود دلی،چشم تو برد از راهش:
نه دل خسته بیمار مرا تنها برد.
من دوستار روی خوش و موی دلکشم
مدهوش چشم مست و می صاف بی غشم.
در عاشقی گریز نباشد زسوز و ساز
استاده ام چو شمع مترسان زاتشم!
گر چه از آتش دل چون خم می در جوشم
مهر بر لب زده، خون می خورم و خاموشم.
من کی آزاد شوم از غم دل؟ چون هر دم
هندوی زلف بتی حلقه کند در گوشم.