صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد.
بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد.
ساقی، بیا که شاهد رعنای صوفیان
دیگر به جلوه آمد و آغاز ناز کرد!
صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد.
بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد.
ساقی، بیا که شاهد رعنای صوفیان
دیگر به جلوه آمد و آغاز ناز کرد!
چو باد عزم سر کوی یار خواهم کرد،
نفس بوی خوشش مشکبار خواهم کرد،
هر آب روی که اندوختم ز دانش و دین
نثار خاک ره آن نگار خواهم کرد.
دست در حلقه آن زلف دو تا نتوان کرد.
تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد.
آنچه سعی است من اندر طلبت بنمودم،
این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد.
دل از من برد و روی از من نهان کرد.
خدا را، با که این بازی توان کرد؟
چر چون لاله خونین دل نباشم
که با من، نرگس او، سر گران کرد؟
دوستان! دختر رز توبه ز مستوری کرد،
شد بر محتسب و کار به دستوری کرد،
آمد از پرده به مجلس (عرقش پاک کنید!)
تا بگوید به حریفان که چرا دوری کرد.
به سر جام جم، آنگه نظر توانی کرد
که خاک میکده کحل بصر توانی کرد.
گدائی در میخانه طرفه اکسیری ست!
گر این عمل بکنی، خاک زر توانی کرد.
سال ها دل طلب جام جم از ما می کرد.
آنچه خود داشت، ز بیگانه تمنا می کرد.
گوهری کز صدف کون مکان بیرون است
طلب از گمشدگان لب دریا می کرد!
یاد باد آن که زما وقت سفر یاد نکرد،
به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد!
آن جوانبخت، که می زد رقم خیر و قبول،
بنده پیر ندانم ز چه آزاد نکرد.
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد.
یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد.
یا بخت من طریق مروت فرو گذاشت
یا او به شاهراه حقیقت گذر نکرد.
اگر نه باده غم دل زیاد ما ببرد،
نهیب حادثه، بنیاد ما ز جا ببرد!
وگرنه عقل به مستی فرو کشد لنگر،
چه گونه کشتی از این ورطه بلا ببرد؟
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد.
بختم از یار شود، رختم از این جا ببرد.
کو حریفی کش و سرمست، که پیش کرمش
عاشق سوخته دل، نام تمنا ببرد؟
شراب و عیش نهان چیست؟ کار بی بنیاد.
زدیم بر صف رندان و هر چه بادا باد!
ز دست اگر ننهم جام می، مکن عیبم
که پاک تر، به از اینم حریف دست نداد.
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت؛
آری! به اتفاق، جهان می توان گرفت.
می خواست گل که دم زند از رنگ و بوی تو
از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت.
ساقی! بیا که یار ز رخ پرده بر گرفت
کار چراغ خلوتیان باز در گرفت.
آن شمع سر گرفته، دگر چهره بر افروخت
وین پیر سالخورده جوانی ز سر گرفت.
شنیده ام سخنی خوش، که پیر کنعان گفت:
فراق یار، نه آن می کند که بتوان گفت!
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایتی ست که از روزگار هجران گفت.
رخت را ماه تابان می توان گفت.
لبت لعل بدخشان می توان گفت.
به دور حسن رویت، مهر و مه را
دو سرگردان حیران می توان گفت.
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت:
ناز کم کن، که در این باغ بسی چون تو شکفت!
گل بخندید که: از راست نرنجیم، ولی
هیچ عاشق سخن سرد به معشوق نگفت!
یارب! سببی ساز که یارم به سلامت
باز آید و برهاندم از چنگ ملامت.
خاک ره آن یار سفر کرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت!
ای هد هد صبا به سبا می فرستمت.
بنگر که از کجا به کجا می فرستمت!
حیف است طایری چو تو در خاکدان غم،
ز این جا به آشیان وفا می فرستمت.
ای غایب از نظر که شدی همنشین دل!
می گویمت دعا و ثنا می فرستمت.
در راه عشق، مرحله قرب و بعد نیست:
می بینمت عیان و دعا می فرستمت.
هر صبح و شام، قافله ئی از دعای خیر
در صحبت شمال و صبا می فرستمت.
تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب
جان عزیز خود به نوا می فرستمت.
در روی خود تفرج صنع خدای کن
کائینه خدای نما می فرستمت.
تا مطربان ز شوق منت آگهی دهند
قول و غزل به شور و نوا می فرستمت.
هردم غمی فرست مرا و بگو به ناز:
که این تحوه از برای خدا می فرستمت!
ساقی بیا که هاتف غیبم به مژده گفت:
با درد صبر کن که دوا می فرستمت
حافظ! سرود مجلس ما ذکر خیر توست،
بشتاب، هان! که اسب و قبا می فرستمت!
ای غایب از نظر! به خدا می سپارمت.
جانم بسوختی و به جان دوست دارمت.
تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت.
گر بایدم شدن سوی هاروت بابلی
صد گونه ساحری کنم تا بیارمت!
صد جوی آب بسته ام از دیده بر کنار
بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت.
بارم ده از کرم بر خود، تا به سوز دل
در پای، دم به دم گهر از دیده بارمت.
محراب ابروان بنما، تا سحرگهی
دست دعا برآرم و در گردن آرمت!
خونم بریز و غم هجرم خلاص ده؛
منت پذیر غمزه خنجر گذارمت!
حافظ! شراب و شاهد و رندی نه وضع توست،
فی الجمله می کنی و فرو می گذارمت!َ