لعل سیراب به خون تشنه، لب یار من است
وز پی دیدن او، دادن جان کار من است.
بنده طالع خویشم، که در این قحط وفا
عشق آن لولی سرمست، خریدار من است.
لعل سیراب به خون تشنه، لب یار من است
وز پی دیدن او، دادن جان کار من است.
بنده طالع خویشم، که در این قحط وفا
عشق آن لولی سرمست، خریدار من است.
روزگاری ست که سودای بتان دین من است،
غم این کار، نشاط دل غمگین من است.
دیدن روی تو را دیده جان بین باید؛
این کجا مرتبه چشم جهان بین من است؟
منم که گوشه میخانه خانقاه من است
دعای پیر مغان ورد صبحگاه من است.
گرم ترانه چنگ صبوح نیست، چه باک!
نوای من، به سحر، آه عذر خواه من است
خم زلف تو دام کفر و دین است
ز کارستان او یک شمّه این است.
جمالت موجز حسن است، لیکن
حدیث غمزه ات سِحِر مبین است
روزه یک سو شد و عید آمد و دل ها برخاست.
می به خمخانه به جوش آمد و، می باید خواست
نوبت زهد فروشان گرانجان بگذشت.
وقت شادی و طرب کردن رندان برخاست.
دل و دینم شد و، دلبر به ملامت برخاست
گفت: با ما منشین کز تو سلامت برخاست!
که شنیدی که درین بزم دمی خوش بنشست
که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست؟
بیا که قصر اَمَل سخت سست بنیاد است!
بیار باده، که بنیاد عمر بر باد است!
غلام همت آنم که، زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است،
باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است؟
شمشاد سایه پرور من از که کمتر است؟
دی وعده داد وصلم و در سر شراب داشت؛
امروز تا چه گوید و، بازش چه در سر است!
المِنَت لله که در میکده باز است
وین سوخته را بر در او روی نیاز است
خم ها همه در جوش خروشند ز مستی
و آن می که در آن جاست، حقیقت، نه مجاز است.
اگرچه باده فرحبخش و باد گلبیز است
به بانگ چنگ مخور می، که محتسب تیز است!
صراحی ئی و حریفی گرت به چنگ افتد
به عقل نوش، که ایام فتنه انگیز است!
حال دل با تو گفتنم هوس است
خبر دل شنفتنم هوس است.
شب قدری چنین عزیز و شریف
با تو تا روز خفتنم هوس است.
صحن بستان ذوقبخش و صحبت یاران خوش است.
وقت گل خوش باد! کز وی وقت میخواران خوش است
از صبا هر دم مشام جان ما خوش می شود
آری آری، طیب انفاس هواداران خوش است!
کنون که بر کف گل جام باده صاف است
به صد هزار زبان بلبلش در اوصاف است،
بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گیر
چه وقت مدرسه و بحث کشف کشّاف است؟
بی مهر رخت، روز مرا نور نمانده ست
وز عمر، مرا جز شب دیجور نمانده ست.
وصل تو اجل از سر ما دور همی داشت
از دولت هجر تو کنون دور نمانده ست
اگر چه عرض هنر پیش یار بی ادبی ست
زبان خموش ولیکن دهان پر از عربی ست.
پری نهفته رخ و، دیو در کرشمه حسن!
بسوخت عقل ز حیرت، که این چه بلعجبی ست!
بنال بلبل اگر با مَنَت سر یاری ست
که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاری ست.
در آن هوا که نسیمی وزد ز طره دوست
چه جای دم زدن از نافه های تاتاری ست؟
ماهم این هفته نهان گشت و، به چشمم سالی ست!
حال حجران، تو چه دانی که چه مشکل حالی ست!
مردم دیده، ز لطف رخ او، در رخ او
عکس خود دید و گمان برد که مشکین خالی ست.
ما را ز خیال تو چه پروای شراب است؟
خَم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است!
گر خمر بهشت است بریزید، که بی دوست
هر شربت عَذبم که دهی عین عذاب است!
آن شب قدری که گویند اهل خلوت، امشب است
یارب این تاثیر دولت از کدامین کوکب است؟
من نخواهم کرد ترک لعل یار و جام می
زاهدان، معذور داریدم که اینم مذهب است!
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است؟
چون کوی دوست هست، به صحرا چه حاجت است؟
جانا! به حاجتی که تو را هست با خدای
آخر یکی بپرس که ما را چه حاجت است!