برو بکار خود ای واعظ، این چه فریاد است؟
مرا فتاده دل از کف، تو را چه افتاده ست؟
به کام تا نرساند مرا لبش چون نای
نصیحت همه عالم به گوش من باد است.
برو بکار خود ای واعظ، این چه فریاد است؟
مرا فتاده دل از کف، تو را چه افتاده ست؟
به کام تا نرساند مرا لبش چون نای
نصیحت همه عالم به گوش من باد است.
سینه ام زاتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود درین خانه که کاشانه بسوخت.
دلم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش هجر رخ جانانه بسوخت.
ساقیا آمدن عید مبارک بادت
وان مواعید که کردی مرواد از یادت!
برسان بندگی دختر رز، گو: به درآی
که دم همت ما کرد ز بند آزادت.
ای نسیم سحر! آرامگه یار کجاست؟
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست؟
عقل دیوانه شد، آن سلسله مشکین کو؟
دل ز ما گوشه گرفت، ابروی دلدار کجاست؟
چو بشنوی سخن اهل دل، مگو که خطاست
سخن شناس نه ای دلبرا، خطا این جاست!
چه راه بود که در پرده می زد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست؟
دلم ز پرده برون شد. کجائی ای مطرب؟
بنال، هان! که از این پرده کار ما به نواست
خیال روی تو در هر طریق همره ماست
نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست،
به رغم مدعیانی که منع عشق کنند
جمال چهره تو حجت موجه ماست.
آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست،
چشم میگون، لب خندان، رخ خرم با اوست
خال مشکین که بر آن عارض گندمگون است
سر آن دانه که شد رهزن آدم با اوست!
دل سراپرده محبت اوست
دیده آئینه دارطلعت اوست.
من که سر در نیاوردم به دو کون
گردنم زیر بار منت اوست.
رواق منظر چشم من آستانه توست
کرم نما و فرودآ، که خانه خانه توست!
به لطف خال و خط، از عارفان ربودی دل
لطیفه های عجیب زیر دام و دانه توست!
ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما
آب روی خوبی از چاه زنخدان شما!
عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده
باز گردد یا برآید؟ چیست فرمان شما؟
الا یا ایهاالساقی! ادرکاساًو ناولها!
که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل ها!
همه کارم ز خودکامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل ها!
صبح دولت می دمد. کو جام همچون آفتاب؟
فرصتی زین به، کجا باشد؟ بده جام شراب!
خلوت خاص است و جای امن و نزهتگاه انس
موسم عیش است و دور ساغر و عهد شباب
آفتاب از روی اوشد در حجاب:
سایه را باشد حجاب از آفتاب!
دست ماه و مهر بر بندد به حسن
ماه بی مهرم، چو بردارد فقاب.
تعالی الله! چه دولت دارم امشب
که آمد ناگهان دلدارم امشب!
برات لیلهٌ القدری به دستم
رسید از طالع بیدارم امشب،
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
به قصد جان من زار ناتوان انداخت.
به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم
چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت.
در خرابات مغان گر گذر افتد بازم
حاصل خرقه و سجاده، روان در بازم.
حلقه توبه گر امروز چو زٍهّاد زنم
خازن میکده فردا نکند در بازم.
گر دست رسد در خم گیسوی تو بازم،
چون گوی، سر خویش به چوگان تو بازم!
محمود بود عاقبت کار در این راه
گر سر برود در سر سودای ایازم.
نماز شام غریبان، چو گریه آغازم،
به مویه های فریبانه قصه پردازم.
به یاد یار و دیار آنچنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر بر اندازم.
ملازمان سلطان که رساند این دعا را
که: به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را.
مژه سیاهت ار کرد به خون ما اشارت
ز فریب او بیاندیش و غلط مکن، نگارا!
صوفی بیا که آینه صافی است جام را
تا بنگری صفای می لعل فام را
راز درون پرده ز رندان مست پرس
کاین کشف نیست زاهد عالیمقام را.