ساقیا برخیز و در ده جام را
خاک بر سر کن غم ایام را!
گرچه بدنامی ست نزد عاقلان،
ما نمی خواهیم ننگ نام را:
ساقیا برخیز و در ده جام را
خاک بر سر کن غم ایام را!
گرچه بدنامی ست نزد عاقلان،
ما نمی خواهیم ننگ نام را:
رونق عهد شباب است دگر بستان را
می رسد مژده گل بلبل خوش الحان را.
ای صبا گر به جوانان چمن باز رسی
خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را.
ما برفتیم، تو دانی و دل غمخور ما!
بخت بد تا به کجا می برد آبشخور ما.
به دعا آمده ام، هم به دعا باز روم
که وفا با تو قرین باد و خدا یاور ما!
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما.
چیست، یاران طریقت،بعد از این تدبیر ما؟
ما مریدان روی سوی کعبه چون آریم؟ چون
روی سوی خانه خَمّار دارد پیر ما.
ساقی، به نور باده برافروز جام ما!
مطرب، بگو! که کار جهان شد به کام ما.
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق!
ثبت است بر جریده عالم دوام ما.
تو همچو صبحی و من شمعِ خلوت سحرم.
تبسمی کن و جان بین که چون همی سپرم!
بر آستان امیدت گشاده ام در چشم
که یک نظر فکنی، خود فکندی از نظرم!
من که باشم که بر آن خاطرِ عاطِر گذرم؟
لطف ها می کنی، ای خاک درت تاج سرم!
دلبرا! بنده نوازیت که آموخت؟ بگو!
که من این ظن به رقیبان تو هرگز نبرم.
روز عید است و من امروز در آن تدبیرم
که دهم حاصل سی روزه و ساغر گیرم.
چند روزیست که دورم ز رخ ساقی و جام،
بس خجالت که پدید آید از این تقصیرم!
بزن بر دل ز نوک غمزه تیرم،
که پیش چشم بیمارت بمیرم!
نصاب حسن در حدّ کمال است؛
زکاتم ده که مسکین و فقیرم!
به تیغم گر کشد، دستش نگیرم!
وگر تیرم زند، منت پذیرم!
کمان ابروی ما را گو: بزن تیر
که پیش دست و بازویت بمیرم!
سال ها پیروی مذهب رندان کردم
تا به فتوای خرد، حرص به زندان کردم.
من، به سر منزل عنقا، نه به خود بردم راه:
قطع این مرحله با مرغ سلیمان کردم.
دیشب به سیل اشک، ره خواب می زدم
نقشی به یاد خط تو بر آب می زدم.
نقش خیال روی تو، تا وقت صبحدم
بر کارگاه دیده بی خواب می زدم.
هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم،
هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم.
من پیر سال و ماه نیم؛ یار بی وفاست
بر من چو عمر می گذرد؛ پیر از آن شدم!
خیال روی تو در کارگاه دیده کشیدم
به صورت تو نگاری، نه دیدم و نه شنیدم.
امید خواجگیم بود، بندگی تو جستم!
هوای سلطنتم بود، خدمت تو گزیدم!
ز دست کوته خود زیر بارم
که از بالا بلندان شرمسارم.
مگر زنجیر موئی گیردم دست
وگرنه سر به شیدائی برآرم.
در نهانخانه عشرت صنمی خوش دارم
کز سر زلف و رخش، نعل در آتش دارم.
عاشق و رندم و میخواره به آواز بلند!
وین همه منصب از آن شوخ پریوش دارم،
مرا عهدی ست با جانان ه، تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم.
صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویم؛
فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم.
برو ای طبیبم از سر! که خبر ز سر ندارم
به خودم دمی رها کن! که ز خود خبر ندارم.
غم ار خوری، از این پس نکنم ز غمخوری بس؛
نظر به جز تو با کس چو کس دگر ندارم.
مرا چو قبله تو باشی نماز بگزارم
وگرنه، من ز نماز و ز قبله بیزارم!
به پیش قبله خاکی سجود چند کنم؟
من آن نیم که بدین قبله سر فرود آرم!
گرچه افتاد ز زلفش گرهی در کارم،
همچنان چشم گشاد از کرمش می دارم!
پاسبان حرم دل شده ام شب همه شب
تا در این پرده جز اندیشه او نگذارم.