گر دست دهد خاک کف پای نگارم
بر لوح بصر خط غباری بنگارم!
گر قلب دلم را ننهد دوست عیاری
من نقد روان در رهش از دیده شمارم!
گر دست دهد خاک کف پای نگارم
بر لوح بصر خط غباری بنگارم!
گر قلب دلم را ننهد دوست عیاری
من نقد روان در رهش از دیده شمارم!
به غیر آن که بشد دین و دانش از دستم
دگر بگو که ز عشقت چه طرف بر بستم؟
اگرچه خرمن عمرم غم تو داد به باد
به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم!
باز آی ساقیا! که هواخواه خدمتم
مشتاق بندگی و دعاگوی دولتم.
زانجا که فیض جام سعادت فروغ توست
بیرون شدی نمای ز ظلمات حیرتم!
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد بر افراز که از سرو کنی آزادم
فاش می گویم و از گفته خود دلشادم:
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم!
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارکبادم.
مرا می بینی و، دردم زیادت می کنی در دم.
تو را می بینم و، میلم زیادت می شود هر دم.
ز سامانم نمی پرسی؛ نمی دانم چه سر داری؟
به درمانم نمی کوشی؛ نمی دانی مگر دردم؟
مباد کس چو من خسته مبتلای فراق!
که عمر من همه بگذشت در بلای فراق.
غریب و بی دل و حیران، فقیر و سرگردان،
کشیده محنت ایام و داغ های فراق.
اگر شراب خوری، جرعه ئی فشان بر خاک!
از آن گناه که نفعی رسد به غیر، چه باک؟
فریب دختر رز طرفه می زند ره عقل
مباد تا به قیامت خراب، تارم تاک!
هزار دشمنم ار می کند قصد هلاک،
گرم تو دوستی، از دشمنان ندارم باک.
اگر تو زخم زنی به، که دیگری مرهم!
اگر تو زهر دهی به، که دیگری تریاک!
شمَمت روحَ وداد و شمت بَرقَ وصال!
بیا که بوی تو را میرم، ای نسیم شمال!
حکایت شب هجران فرو گذاشته به
به شکر آن که بر افکند پرده روز وصال
به وقت گل شدم از توبه شراب خجل
که کس مباد ز کردار ناصواب خجل!
صلاح ما همه دام ره است و من، زین بحث
نیم ز شاهد و ساقی به هیچ باب خجل.
هر نکته ئی که گفتم در وصف آن شمایل
هر کو شنید گفتا لله در قایل!
دردا که در بر خود بارم نداد دلدار
چندان که از جوانب انگیختم وسایل.
رهروان را عشق بس باشد دلیل.
آب چشم اندر رهش کردم سبیل!
پا منه با خود که مقصد گم کنی
پا منه پای اندرین ره بی دلیل!
عاشق روی جوانی خوش و نو خاسته ام
وز خدا دولت این غم به دعا خواسته ام.
عاشق و رند و نظر بازم و می گویم فاش
تا بدانی که به چندین هنر آراسته ام!
عشقبازی و جوانی و شراب لعل فام
مجلس انس و حریف همدم و شرب مدام
ساقی شکر دهان و مطرب شیرین سخن
همنشین نیک کردار و ندیم نیکنام،
مرحبا، طایر فرخنده پی فرخنده پیام!
خیر مقدم! چه خبر؟ یار کجا؟ راه کدام؟
یارب این قافله را لطف ازل بدرقه باد
که از او خصم به دام آمد و معشوق به کام!
دوش، بیماری چشم تو ببرد از دستم،
لیکن از لطف لبت صورت جان می بستم.
عشق من با لب شیرین تو امروزی نیست
دیر گاهی ست کزین جام هلالی مستم.
قسم به حشمت و جاه و جلال شاه شجاع
که نیست با کسم از بهر مال و جاه، نزاع!
صراحی ئی و حریفی خوشم ز دنیا بس
که غیر این، همه اسباب تفرقه ست و صداع.
بامدادان، که ز خلوتگه کاخ ابداع
شمع خاور فکند بر همه آفاق شعاع؛
بر کشد آینه از جیب افق چرخ و، در آن
روی گیتی بنماید به هزاران انواع؛
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع.
شبروم خوابم نمی آید به چشم غم پرست
بس که سیل آتش از دیده می رانم چو شمع.