بر نیامد از تمنای لبت کامم هنوز،
بر امید جام لعلت دردی آشامم هنوز.
روز اول رفت دینم در سر زلفین تو،
تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز.
بر نیامد از تمنای لبت کامم هنوز،
بر امید جام لعلت دردی آشامم هنوز.
روز اول رفت دینم در سر زلفین تو،
تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز.
مستم از باده شبانه هنوز
ساقی ما نرفته خانه هنوز.
هست مجلس بر آن قرار که بود
هست مطرب بر آن ترانه هنوز.
دلم ربوده لولی وشی ست شورانگیز
دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز.
فدای چاک گریبان ماهرویان باد
هزار جامه تقوا و خرقه پرهیز!
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس!
زین چمن، سایه آن سرو چمان ما را بس!
قصر فردوس، به پاداش عمل می بخشند
ما را که رندیم و گدا، دیر مغان ما را بس!
دلا رفیق سفر، بخت نیکخواهت بس.
نسیم روضه شیراز، پیک راهت بس.
هوای مسکن مالوف و عهد یار قدیم
ز رهروان سفر کرده عذر خواهت بس.
ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس
بوسه ده بر خاک آن وادی و مشکین کن نفس.
منزل سلمی که بادش هر دم از ما صد سلام
پر صدای ساربانان بینی و بانگ جرس.
جانا! تو را که گفت که احوال ما مپرس
حال شکستگان کمند بلا مپرس
یاران شهر خویش و غلامان خود مجوی
بیگانه گرد و قصه هیچ آشنا مپرس
درد عشقی کشیده ام که مپرس!
زهر هجری چشیده ام که مپرس!
گشته ام در جهان و، آخر کار
دلبری بر گزیده ام که مپرس!
نصیحتی کنمت، می خور و بهانه مگیر!
هر آنچه ناصح مشفق بگویدت بپذیر:
زحسن روی جوانان تمتعی بردار،
که در کمینگه عمر است مکر عالم پیر!
دارم از زلف سیاهت گله چندان که مپرس!
که چنان زو شده ام بی سر و سامان، که مپرس!
گوشه گیری و سلامت هوسم بود، ولی
عشوه ئی می دهد آن نرگس فتان، که مپرس!
هزار شکر که دیدم به کام خویشت باز،
ز روی صدق صفا گشته با دلم دمساز!
چه فتنه ود که مشاطه قضا انگیخت
که کرد نرگس مستت سیه، به سرمه ناز؟
بیا! که در تن پژمرده جان درآید باز.
درا! که در دل خسته توان درآید باز.
بیا که فرقت تو چشم من چنان در بست
که فتح باب وصالش مگر گشاید باز!
حال خونین دلان، که گوید باز؟
وز فلک خون جم که جوید باز؟
جز فلاتون خم نشین شراب
سر حکمت به ما که گوید باز؟
منم که دیده به دیدار دوست کردم باز
چه شکر گویمت ای کارساز بنده نواز!
تنم زهجر تو چشم از جهان فرو می دوخت
نوید دولت وصل تو داد جانم، باز!
اگر به باده مشکین کشد دلم، شاید!
که بوی خیر، ز زهد و ریا نمی آید.
جهانیان همه گو منع من کنند از عشق
من آن کنم که خداوندگار فرماید!
مژده، ای دل! که مسیها نفسی می آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید.
از غم هجر مکن ناله و فریاد! که دوش
زده ام فالی و فریادرسی می آید.
زدل بر آمدم و کار بر نمی آید،
ز خود به در شدم و یار در نمی آید.
مگر بروی دلارای یار من، ورنه
به هیچ روی دگر کار بر نمی آید.
عید است و آخر گل و یاران در انتظار،
ساقی! به روی یار ببین ماه و می بیار!
دل بر گرفته بودم از ایام گل، ولی
کاری بکرد همت پاکان رو.گار.
ساقیا! مایه شراب بیار!
یک دو ساغر شراب ناب بیار!
داروی درد عشق، یعنی می
کاوست درمان شیخ و شاب بیار!
ای صبا! نکهتی از خاک ره یار بیار!
ببر اندر دل و مژده دلدار بیار!
نکته ئی روح فزای از دهن یار بگوی!
نامه ای خوش خبر از عالم اسرار بیار!