ز دلبرم که رساند نوازش قلمی؟
کجاست پیک صبا گر همی کند کرمی
نمی کنم گله، اما سحاب رحمت دوست
به کشتزار جگر تشنگان نداد نمی!
ز دلبرم که رساند نوازش قلمی؟
کجاست پیک صبا گر همی کند کرمی
نمی کنم گله، اما سحاب رحمت دوست
به کشتزار جگر تشنگان نداد نمی!
ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی.
از این باد ار مددیابی، چراغ دل برافروزی.
ز جام گل، دگر بلبل چنان مست می لعل است
که زد بر چرخ فیروزه صفیر بخت فیروزی.
عمر بگذشت به بی حاصلی و بلهوسی؛
ای پسر! جام میم ده، که به پیری برسی!
کاروان رفت و تو در راه کمینگاه به خواب.
وه که بس بی خبر از غلغل چندین جرسی!
نو بهار است، در آن کوش که خوشدل باشی
که بسی گل بدمد باز و تو در گِل باشی!
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی.
هزار جهد بکردم که یار من باشی
قرار بخش دل بی قرار من باشی
چراغ دیده شب زنده دار من گردی
انیس خاطر امیدوار من باشی
ای دل! آن دم که خراب از می گلگون باشی
بی زر و گنج، به صد حشمت قارون باشی.
در مقامی که صدارت به فقیران بخشند
چشم بد دور! به جاه از همه افزون باشی.
ز این خوش رقم که بر گل رخسار می کشی
خط بر صحیفه گل و گلزار می کشی،
کاهل روی چو باد صبا را بوی زلف
شیرین به قید سلسله در کار می کشی.
ای مَبسِماً یحاکی درجاً من اللثالی
یارب، چه در خور آمد گردت خط هلالی!
حالی، خیال وصلش خوش می دهد فریبم؛
تا خود چه نقش بازد این صورت خیالی!
بگرفت کار حسنت از عشق من کمالی.
یارب، مباد هرگز این هر دو را زوالی!
در وهم می نگنجد کاندر تصور عقل
آید به هیچ معنی، زین خوب تر مثالی.
این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی!
وین دفتر بی معنی، غرق می ناب اولی!
چون عمر تبه کردم، چندان که نگه کردم
در کنج خراباتی افتاده خراب، اولی!
صوفی! بیا که شد قدح لاله پر ز می.
طامات تا به چند و خرافات تا به کی؟
فردا شراب کوثر و حور از برای ماست
و امروز نیز ساقی مَهروی و جام می
لبش می بوسم و در می کشم می.
به آب زندگانی برده ام پی.
نه رازش می توانم گفت باکس
نه کس را می توانم دید با وی؟
به صورت بلبل و قمری اگر ننوشی می
علاج کی کنمت؟ آخر الدواءالکی.
ذخیره ئی بنه از رنگ و بوی فصل بهار
که می رسند ز پی، رهزنان بهمن و دی.
سحر با باد می گفتم حدیث آرزومندی.
خطاب آمد که: واثق شو به الطاف خداوندی!
دعای صبح و آه شب، کلید گنج مقصود است.
به این راه و روش می رو که با دلدار پیوندی!
چه بودی ار دل آن ماه، مهربان بودی؟
که حال ما چنین بودی ار چنان بودی.
به رخ، چو مهر فلک بی نظیر آفاق است؛
به دل، دریغ که یک ذره مهربان بودی!
به جان او، که گَرَم دسترس به جان بودی
کمینه پیشکش بندگانش آن بودی!
عیان شدی که بها چیست خاک پایش را
اگر حیات گرانمایه جاودان بودی!
ای باد! نسیم یار داری،
زان، نفخه مشکبار داری.
زنهار، مکن دراز دستی!
با طره او چه کار داری؟
صبا تو نَکهَتِ آن زلف مشکبوداری
به یادگار بمانی، که بوی او داری!
به سرکشی خود، ای سرو جویبار، مناز!
که گر به او رسی، از شرم سر فرو داری.
بتا با ما مَوَرز این کینه داری،
که حق صحبت دیرینه داری.
نصیحت گوش کن! کین در بسی به
از آن گوهر که در گنجینه داری.
ای که در کوی خرابات مقامی داری!
توئی امروز جم وقت، که جامی داری.
و ای که با زلف و رخ یار گذاری شب و روز،
فرصتت باد! که خوش صبحی و شامی داری.