خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود،
گر تو شربت ندهی شرط مروت نبود.
ما جفا از تو ندیدیم و، تو هرگز نکنی
آنچه در مذهب ارباب فتوت نبود.
الا ای طوطی گویلی اسرار،
مبادا خالیت شکر ز منقار!
سرت سبز و دلت خوش باد جاوید
که خوش نقشی نمودی از خط یار
قتل این خسته به شمشیر تو، تقدیر نبود!
ور نه هیچ از دل بی رحم تو تقصیر نبود!
یارب! ائینه حسن تو چه جوهر دارد
که در او، آه مرا قوت تاثیر نبود؟
کنون که در چمن آمد گل از عدم به وجود
بنفشه در قدم او نهاد سر به سجود،
بنوش جام صبوحی به ناله دف و چنگ
ببوس غبغب ساقی به نغمه نی و عود.
از دیده، خون دل همه بر روی ما رود.
بر روی ما، ز دیده چه گویم چه ها رود!
سیلی ست آب دیده، که بر هر که بگذرد
گر خون دلش ز سنگ بود، هم ز جا رود.
ساقی حدیث سرو و گل و لاله می رود
وین بحث، با ثلاثه غساله می رود.
می ده! که نو عروس چمن حد حسن یافت،
کار این زمان ز صنعت دلاله می رود.
از سر کوی تو هر کو به ملامت برود،
نرود کارش و، به خجالت برود.
سالک، از نور هدایت طلبد راه به دوست،
که به جائی نرسد گر به ضلالت برود.
خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود!
به هر درش که بخوانند، بی خبر نرود!
طمع در آن لب شیرین نکردنم اولی؛
ولی چگونه مگس از پی شکر نرود؟
هر آن کو خاطر مجموع و یار نازنین دارد
سعادت همره او گشت و دولت هم قرین دارد.
چم بر روی زمین باشی، توانائی غنیمت دان
که دوران ناتوانی ها بسی زیر زمین دارد!
آن که از سنبل او، غالیه، تابی دارد
باز با دلشدگان ناز و عتابی دارد.
دل بیمار مرانیست از او روی سوال؛
ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد!
شاهد آن نیست که موئی و میانی دارد؛
بنده طلعت آن باش که آنی دارد.
شیوه حور و پری خوب و لطیف است؛ ولی
خوبی آن است و لطافت، که فلانی دارد.
مطرب عشق عجب ساز و نوائی دارد!
نقش هر پرده که زد، راه به جائی دارد!
عالم از ناله عشاق مبادا خالی
که خوش آهنگ و فرحبخش نوائی دارد
جان بی جمال جانان، ذوق جنان ندارد؛
هر کس که این ندارد، حقا که جان ندارد؛
ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی،
بی دوست، زندگانی،ذوقی چنان ندارد.
مرا، می دگر باره از دست برد!
به من باز، آورد می دستبرد!
هزار آفرین بر می سرخ باد
که از روی من، رنگ زردی ببرد!
ن یار کزو خانه ما جای پری بود
سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود
منظور هنرمند من، آن ماه که او را
با حسن و ادب شیوه صاحبنظری بود،
روزگاری شد که در میخانه خدمت می کنم.
در لباس فقر، کار اهل دولت می کنم.
حاش لله کز حسابروز حشرم بیم نیست!
فال فردا می زنم، امروز عشرت می کنم.
مسلمانان؛ مرا وقتی دلی بود
که با وی گفتمی گر مشکلی بود؛
به گردابی چو می افتادم از غم
به تدبیرش امید ساحلی بود؛
گر زلف پریشانش در دست صبا افتد
هر جا که دلی باشد در دام هوا افتد.
هر کس به تمنائی فال از رخ او گیرند
بر تخته فیروزیتا قرعه که را افتد!
در ازل هرکو به فیض دولت ارزانی بود
تا ابد جام مرادش همدم جانی بود.
مجلس امن و بهار و بحث شعر اندر میان
جام می نگرفتن از جانان، گرانجانی بود.
همای برج سعادت به دام ما افتد
اگر تو را گذری بر مقام ما افتد!
حباب وار بر اندازم از نشاط کلاه
اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد!