خنک نسیم معنبر شمامه دلخواه
که از هوای تو برخواست بامداد پگاه!
دلیل راه شو، ای طایر خجسته لقا!
که دیده آب شد از شوق خاک آن درگاه.
خنک نسیم معنبر شمامه دلخواه
که از هوای تو برخواست بامداد پگاه!
دلیل راه شو، ای طایر خجسته لقا!
که دیده آب شد از شوق خاک آن درگاه.
وصال او ز عمر جاودان به!
خداوندا!مرا آن ده که آن به.
دلا، دایم گدای کوی او باش
به حکم آن که دولت، جاودان به!
در سرای مغان رفته بود و آب زده
نشسته پیر و صلائی به شیخ و شاب زده
خرد که ملهم غیب است بهر کسب شرف
ز روی عجز، صدش بوسه بر جناب زده
هلال، تا که مگر نعل مرکبش گردد،
ز بام عرش، صد بوسه بر تراب زده
دوش رفتم به در میکده خواب آلوده
خرقه تر دامن و، سجاده شراب آلوده.
آمد افسوس کنان مغبچه باده فروش
گفت: بیدار شو ای رهرو خواب آلوده!
ای از فروغ رویت روشن چراغ دیده
خوش تر ز چشم مستت، جشم جهان ندیده!
همچون تو نازنینی سر تا قدم لطافت!
گیتی نشان نداده، ایزد نیافریده!
ای آفتاب آینه دار جمال تو
مشک سیاه مِجمَره گردان خال تو!
تا پیشتاز بخت روم تهنیت کنان
کو مژده ئی ز مقدم عید وصال تو؟
ای خونبهای نافه چین خاک راه تو
خورشید سایه پرور طرف کلاه تو!
آرام و خواب خلق جهان را سبب توئی
زان شد کنار دیده و دل تکیه گاه تو.
تاب بنفشه می دهد طره مشکسای تو.
پرده غنچه می درد خنده دلگشای تو.
ای گل خوش نسیم من! بلبل خویش را مسوز
کز سر صدق می کند شب همه شب دعای تم!
گلبن عیش می دمد. ساقی گلعذار کو؟
باد بهار می وزد. باده خوش گوار کو؟
مجلس بزم عیش را غالیه مراد نیست،
ای دم صبح خوش نفس! نَکهَت زلف یار کو؟
ای پیک راستان، خبر سرو ما بگو!
احوال گل به بلبل دستانسرا بگو!
بر این فقیر، نامه آن محتشم بخوان!
با این گدا، حکایت آن پادشا بگو!
گفتا: برون شدی به تماشای ماه نو؟
از ماه ابروان مَنَت شرم باد! رو
عمریست تا دلت ز اسیران زلف ماست
غافل ز حفظ جانب یاران خود مشو!
گر تیغ بارد در کوی آن ماه،
گردن نهادیم. الحکم لله!
مهر تو عکس بر ما نیفکند
آئینه رویا! آه از دلت، آه!
ای نور چشم من! سخنی هست، گوش کن:
تا ساغت پر است، بنوشان و نوش کن!
پیران سخن به تجربه گویند.گفتمت
هان ای پسر، که پیر شوی، پند گوش کن!
کرشمه ئی کن و بازار ساحری بشکن!
به غمزه، رونق و ناموس سامری بشکن!
به باده ده سر و دستار عالمی! یعنی
کلاه گوشه، به آیین دلبری بشکن!
چون شوم خاک رهش، دامن بیفشاند ز من.
ور بگویم دل بگردان، رو بگرداند ز من!
گر چو شمعش پیش میرم، بر غمم خندد چو صبح
ور برنجم، خاطر نازک برنجاند ز من
بالا بلند عشوه گر نقشباز من
کوتاه کرد قصه زهد دراز من.
دیدی دلا که آخر پیری و زهد و علم
با من چه کرد دیده معشوق باز من؟
بر در میکده میکن گزری بهتر از این!
می فکن بر صف رندان نظری بهتر از این!
در حق من، لبت این لطف که می فرماید
سخت خوب است، ولیکن قدری بهتر از این!
شراب لعل کش و، روی مه جبینان بین!
خلاف مذهب آنان، جمال اینان بین!
به زیر دلق ملمع کمند ها دارند
دراز دستی این کوته آستینان بین!
نکته ئی دلکش بگویم: خال آن مَهرو ببین!
عقل و جان را بسته زنجیر آن گیسو ببین!
لرزه بر اعضای مِهر از رشک آن مَهرو نگر!
نافه را خون در جگر زان زلف عنبر بو ببین!
به جان پیر خرابات و حق نعمت او
که نیست در سر من جز هوای خدمت او!
چراغ صاعقه آن سحاب روشن باد
که زد به خرمن من آتش محبت او!