ایزد گنه بخشد و دفع بلا کند
گر می فروش حاجت رندان روا کند.
ساقی! به جام عدل بده باده، تا گدا
غیرت نیاورد که جهان پر بلا کند.
ایزد گنه بخشد و دفع بلا کند
گر می فروش حاجت رندان روا کند.
ساقی! به جام عدل بده باده، تا گدا
غیرت نیاورد که جهان پر بلا کند.
دوش، از جناب آصف، پیک بشارت آمد
کز حضرت سلیمان، عشرت اشارت آمد.
خاک وجود مارا از آب باده گِل کن:
ویرانسرای جان را گاه عمارت آمد!
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد!
از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار،
کان تجمل که تو دیدی، همه بر باد آمد.
مژده، ای دل، که دگر باد صبا باز آمد
هدهد خوش خبر از شهر سبا باز آمد.
برکش، ای مرغ سحر، نغمه داودی باز
که سلیمان گل از طرف هوا باز آمد!
صبا به تهنیت پیر میفروش آمد
که موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمد
هوا مسیح نفس گشت و باد نافه گشای
درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد،
سحرم دولت دیدار به بالین آمد
گفت: برخیز که آن خسرو شیرین آمد!
مژدگانی بده، ای خلوتی نافه گشای!
که ز صحرای ختن آهوی مشکین آمد.
نسبت رویت اگر با ماه و پروین کرده اند،
صورت نادیده تشبیهی به تخمین کرده اند!
تیر مژگان دراز و غمزه جادو، نکرد
آنچه آن زلف سیاه و خال مشکین کرده اند!
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که آینه سازد سکندری داند
نه هر که طرف کله کژ نهاد و تند نشست
کلاهداری و آئین سروری داند.
هر که را با خط سبزت سر سودا باشد
پای از این دایره بیرون ننهند تا باشد.
من چو از خاک لحد لاله صفت برخیزم
داغ سودای توام سِرِّسوِِیدا باشد.
من و انکار شراب؟ این چه حکایت باشد!
غالبا این قدرم عقل و کفایت باشد!
زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است:
عشق، کاریست که موقوف هدایت باشد.
مرا به وصل تو چندان که دسترس باشد
دگر ز طالع خویشم چه ملتمس باشد؟
اگر به هر دو جهان یک نفس زنم با دوست،
مرا ز هر دو جهان حاصل آن نفس باشد.
خوش است خلوت اگر یار، یار من باشد؛
نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد!
من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم
که گاهگاه بر او دست اهرمن باشد.
گی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد؟
یک نکته در این معنی گفتیم و همین باشد.
جام می و خون دل، هر یک به کسی داند.
در دایره قسمت، اوضاع چنین باشد.
در آن هوا که جز برق اندر طلب نباشد
گر خرمنی بسوزد چندین عجب نباشد
مرغی که با غم دل شد الفتیش حاصل
بر شاخسار عمرش برگ طرب نباشد.
خوش آمد گل؛ وز آن خوشترنباشد
که در دستت به جز ساغر نباشد!
غنیمت دان و می خور در گلستان
که گل تا هفته دیگر نباشد.
گل، بی رخ یار خوش نباشد!
بی باده، بهار خوش نباشد!
رقصیدن سرو و حالت گل
بی صوت هَزار خوش نباشد.
گداخت جان که شود کار دل به کام و، نشد.
بسوختیم در این آرزوی خام و، نشد.
فغان، که در طلب گنجنامه مقصود
شدم خراب جهانی ز غم تمام و، نشد.
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد
ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد.
زین تطاول که کشید از غم هجران، بلبل
تا سراپرده گل نعره زنان، خواهد شد.
گل عزیز است، غنیمت شمریدش صحبت!
که به باغ آمد از این راه و، از آن خواهد شد.
مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد
قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد.
مرا، روز ازل، کاری به جز رندی نفرمودند؛
هر آن قسمت که آن جا شد، کم و افزون نخواهد شد.
روز هجران و شب فرقت یار، آخر، شد،
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد.
آن پریشانی شب های دراز و غم دل
همه در سایه گیسوی نگار آخر شد.