یارم چو قدح به دست گیرد
بازار بتان شکست گیرد.
در بحر فتاده ام چو ماهی
تا یار، مرا به شست گیرد.
یارم چو قدح به دست گیرد
بازار بتان شکست گیرد.
در بحر فتاده ام چو ماهی
تا یار، مرا به شست گیرد.
دلم جز مهر مهرویان طریقی بر نمی گیرد.
ز هر در می دهم پندش، ولیکن در نمی گیرد.
چو خوش صید دلم کردی! بنازم چشم مستت را
که کس آهوی وحشی را از این بهتر نمی گیرد!
در ازل پرتو حسنش ز تجلی دم زد.
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد.
جلوه ئی کرد رخش، دید ملک عشق نداشت؛
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد.
صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد.
بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد.
ساقی، بیا که شاهد رعنای صوفیان
دیگر به جلوه آمد و آغاز ناز کرد!
چو باد عزم سر کوی یار خواهم کرد،
نفس بوی خوشش مشکبار خواهم کرد،
هر آب روی که اندوختم ز دانش و دین
نثار خاک ره آن نگار خواهم کرد.
دست در حلقه آن زلف دو تا نتوان کرد.
تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد.
آنچه سعی است من اندر طلبت بنمودم،
این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد.
دل از من برد و روی از من نهان کرد.
خدا را، با که این بازی توان کرد؟
چر چون لاله خونین دل نباشم
که با من، نرگس او، سر گران کرد؟
دوستان! دختر رز توبه ز مستوری کرد،
شد بر محتسب و کار به دستوری کرد،
آمد از پرده به مجلس (عرقش پاک کنید!)
تا بگوید به حریفان که چرا دوری کرد.
به سر جام جم، آنگه نظر توانی کرد
که خاک میکده کحل بصر توانی کرد.
گدائی در میخانه طرفه اکسیری ست!
گر این عمل بکنی، خاک زر توانی کرد.
سال ها دل طلب جام جم از ما می کرد.
آنچه خود داشت، ز بیگانه تمنا می کرد.
گوهری کز صدف کون مکان بیرون است
طلب از گمشدگان لب دریا می کرد!
یاد باد آن که زما وقت سفر یاد نکرد،
به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد!
آن جوانبخت، که می زد رقم خیر و قبول،
بنده پیر ندانم ز چه آزاد نکرد.
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد.
یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد.
یا بخت من طریق مروت فرو گذاشت
یا او به شاهراه حقیقت گذر نکرد.
اگر نه باده غم دل زیاد ما ببرد،
نهیب حادثه، بنیاد ما ز جا ببرد!
وگرنه عقل به مستی فرو کشد لنگر،
چه گونه کشتی از این ورطه بلا ببرد؟
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد.
بختم از یار شود، رختم از این جا ببرد.
کو حریفی کش و سرمست، که پیش کرمش
عاشق سوخته دل، نام تمنا ببرد؟
من و صلاح و سلامت؟ کس این گمان نبرد!
که کس به رند خرابات ظن آن نبرد!
من این مرقع پشمینه بهر آن دارم
که زیر خرقه کشم می، کسی گمان نبرد!
سحر، بلبل حکایت با صبا کرد
که عشق گل، به ما دیدی چه ها کرد؟
از آن رنگ رخم خون در دل انداخت
وز آن گلشن به خارم مبتلا کرد.
بیا که ترک فلک، خوان روزه غارت کرد.
هلال عید به دور قدح اشارت کرد.
مقام اصلی ما گوشه خرابات است،
خداش خیر دهاد آن که این عمارت کرد!
شراب و عیش نهان چیست؟ کار بی بنیاد.
زدیم بر صف رندان و هر چه بادا باد!
ز دست اگر ننهم جام می، مکن عیبم
که پاک تر، به از اینم حریف دست نداد.
رخت را ماه تابان می توان گفت.
لبت لعل بدخشان می توان گفت.
به دور حسن رویت، مهر و مه را
دو سرگردان حیران می توان گفت.
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت:
ناز کم کن، که در این باغ بسی چون تو شکفت!
گل بخندید که: از راست نرنجیم، ولی
هیچ عاشق سخن سرد به معشوق نگفت!