یارب! سببی ساز که یارم به سلامت
باز آید و برهاندم از چنگ ملامت.
خاک ره آن یار سفر کرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت!
یارب! سببی ساز که یارم به سلامت
باز آید و برهاندم از چنگ ملامت.
خاک ره آن یار سفر کرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت!
ای هد هد صبا به سبا می فرستمت.
بنگر که از کجا به کجا می فرستمت!
حیف است طایری چو تو در خاکدان غم،
ز این جا به آشیان وفا می فرستمت.
ای غایب از نظر که شدی همنشین دل!
می گویمت دعا و ثنا می فرستمت.
در راه عشق، مرحله قرب و بعد نیست:
می بینمت عیان و دعا می فرستمت.
هر صبح و شام، قافله ئی از دعای خیر
در صحبت شمال و صبا می فرستمت.
تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب
جان عزیز خود به نوا می فرستمت.
در روی خود تفرج صنع خدای کن
کائینه خدای نما می فرستمت.
تا مطربان ز شوق منت آگهی دهند
قول و غزل به شور و نوا می فرستمت.
هردم غمی فرست مرا و بگو به ناز:
که این تحوه از برای خدا می فرستمت!
ساقی بیا که هاتف غیبم به مژده گفت:
با درد صبر کن که دوا می فرستمت
حافظ! سرود مجلس ما ذکر خیر توست،
بشتاب، هان! که اسب و قبا می فرستمت!
ای غایب از نظر! به خدا می سپارمت.
جانم بسوختی و به جان دوست دارمت.
تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت.
گر بایدم شدن سوی هاروت بابلی
صد گونه ساحری کنم تا بیارمت!
صد جوی آب بسته ام از دیده بر کنار
بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت.
بارم ده از کرم بر خود، تا به سوز دل
در پای، دم به دم گهر از دیده بارمت.
محراب ابروان بنما، تا سحرگهی
دست دعا برآرم و در گردن آرمت!
خونم بریز و غم هجرم خلاص ده؛
منت پذیر غمزه خنجر گذارمت!
حافظ! شراب و شاهد و رندی نه وضع توست،
فی الجمله می کنی و فرو می گذارمت!َ
چه لطف بود که، ناگاه، رشحه قلمت
حقوق خدمت ما عرضه کرد بر کرمت!
به نوک خامه رقم کرده ای سلام مرا.
که کارخانه دوران مباد بی رقمت!
ز آن یار دلنوازم شکری ست با شکایت.
گر نکته دان عشقی، خوش بشنو این حکایت.
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم،
یارب مباد کس رامخدوم بی عنایت!
مدامم مست می دارد نسیم جعد گیسویت.
خرابم می کند هر دم فریب چشم جادویت.
تو گر خواهی که جاویدان جهان یکسر بیارائی
صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت،
آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد
صبر و آرام تواند به من مسکین داد؛
وان که گیسوی تو را رسم تطاول آموخت
هم تواند، کرمش، داد من غمگین داد.
می زنم هر نفس از دست فراقت فریاد،
آه اگر ناله زارم نرساند به تو، باد!
چه کنم گر نکنم ناله و فریاد و فغان؟
کز فراق تو چنانم که، بد اندیش تو باد!
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت؛
آری! به اتفاق، جهان می توان گرفت.
می خواست گل که دم زند از رنگ و بوی تو
از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت.
ساقی! بیا که یار ز رخ پرده بر گرفت
کار چراغ خلوتیان باز در گرفت.
آن شمع سر گرفته، دگر چهره بر افروخت
وین پیر سالخورده جوانی ز سر گرفت.
شنیده ام سخنی خوش، که پیر کنعان گفت:
فراق یار، نه آن می کند که بتوان گفت!
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایتی ست که از روزگار هجران گفت.
روشن، از پرتو رویت، نظری نیست که نیست.
منت خاک درت بر بصری نیست که نیست.
ناظر روی تو صاحبنظرانند، ولی
سِرِ سودای تو، در هیچ سَری نیست که نیست.
حاصل کارگه کون و مکان این همه نیست.
باده پیش آر! که اسباب جهان، این همه نیست.
مِنّت سِدره و طوبی ز پی سایه مکش
که چه خوش بنگری ای سرو روان! این همه نیست
جز آستان توام در جهان پناهی نیست
سر مرا، به جز این در، حواله گاهی نیست.
چنین که از همه سو دام راه می بینم
به از حمایت زلفت مرا پناهی نیست.
بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت
وندر آن برگ و نوا، بس ناله های زار داشت.
گفتمش: در عین وصل، این ناله و فریاد چیست؟
گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت!
دیدی که یار، جز سر جور و ستم نداشت
بشکست عهد و از غم ما هیچ غم نداشت؟
بر من جفا ز بخت خود آمد، وگرنه، یار
حاشا که رسم لطف و طریق کرم نداشت!
عیب رندان مکن، ای زاهد پاکیزه سرشت!
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت.
من اگر نیکم اگر بد، تو برو خود را باش!
هر کسی آن دِرَوَد عاقبت کار، که کِشت.
کنون که می وزد از بوستان نسیم بهشت،
من و شراب فرحبخش و یار حور سرشت!
گدا چرا نزند لاف سلطنت امروز
که خیمه سایه ابر است و، بزمگه لب کشت؟
برو ای زاهد و دعوت مکنم سوی بهشت،
که خدا، خود ز ازل بهر بهشتم نسرشت!
منعم از می مکن، ای صوفی صافی! چه کنم
گر خدا طینت ما را به می صاف سرشت؟
آن ترک پریچهره که دوش از بر ما رفت
آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت؟
تا رفت مرا از نظر آن نور جهان بین،
کس واقف ما نیست که از دیده چه ها رفت.