قسم به حشمت و جاه و جلال شاه شجاع
که نیست با کسم از بهر مال و جاه، نزاع!
صراحی ئی و حریفی خوشم ز دنیا بس
که غیر این، همه اسباب تفرقه ست و صداع.
قسم به حشمت و جاه و جلال شاه شجاع
که نیست با کسم از بهر مال و جاه، نزاع!
صراحی ئی و حریفی خوشم ز دنیا بس
که غیر این، همه اسباب تفرقه ست و صداع.
بامدادان، که ز خلوتگه کاخ ابداع
شمع خاور فکند بر همه آفاق شعاع؛
بر کشد آینه از جیب افق چرخ و، در آن
روی گیتی بنماید به هزاران انواع؛
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع.
شبروم خوابم نمی آید به چشم غم پرست
بس که سیل آتش از دیده می رانم چو شمع.
دل در قفس تو رام شد حیف!
مرغ دل، اسیر دام شد حیف!
لطف تو به بنده بود مخصوص،
اکنون لطف تو عام شد حیف!
زبان خامه ندارد سر بیان فراق؛
چگونه شرح دهم با تو داستان فراق؟
رفیق خیل خیالم و همرکیب شکیب،
قرین منت حجریم و همقران فراق
مباد کس چو من خسته مبتلای فراق!
که عمر من همه بگذشت در بلای فراق.
غریب و بی دل و حیران، فقیر و سرگردان،
کشیده محنت ایام و داغ های فراق.
اگر شراب خوری، جرعه ئی فشان بر خاک!
از آن گناه که نفعی رسد به غیر، چه باک؟
فریب دختر رز طرفه می زند ره عقل
مباد تا به قیامت خراب، تارم تاک!
هزار دشمنم ار می کند قصد هلاک،
گرم تو دوستی، از دشمنان ندارم باک.
اگر تو زخم زنی به، که دیگری مرهم!
اگر تو زهر دهی به، که دیگری تریاک!
ای همه کار تو مطبوع و همه جای تو خوش!
دلم از حقه یاقوت شکرخای تو خوش.
شیوه و شکل تو شیرین، خط و خال تو ملیح،
چشم و ابروی تو زیبا، قد و بالای تو خوش.
مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش
لیکنش مهر و وفا نیست.خدایا، بدهش!
چارده ساله بتی چابک و موزون دارم
که به جان حلقه به گوش است مه چاردهش.
به جد و جهد چو کاری نمی رود از پیش
به کردگار رها کرده به، مصالح خویش.
به پادشاهی عالم فرو نیارد سر
اگر ز سر قناعت خبر شود درویش.
ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش.
از بس که آه می کشم و دست می گزم
آتش زدم چو گل به تن لُخت لُخت خویش.
مرا کاریست مشکل با دل خویش
که گفتن می نیارم مشکل خویش
خیالت داند و جان من، از غم
که هر شب در چه کارم با دل خویش.
من خرابم ز غم یار خراباتی خویش.
می زند غمزه او ناوک غم بر دل ریش.
با تو پیوستم و از غیر تو دل ببریدم
آشنای تو ندارد سر بیگانه و خویش.
دلم رمیده شد و غافلم من درویش
که آن شکاری سرگشته را چه آمد پیش.
چو بید بر سر ایمان خویش می لرزم
که دل به دست کمان ابروئی ست کافر کیش.
از رقیبت دلم نیافت خلاص
زان که القاص لایحب القاص!
محتسب خم شکست، بنده سرش!
سن بالسن والجروح قصاص!
باز آی و دل تنگ مرا مونس جان باش
وین سوخته را محرم اسرار نهان باش!
زان باده که در میکده عشق فروشند
ما را دو سه ساغر بده و، گو رمضان باش!
صوفی! گلی بچین و مرقع به خار بخش
وین زهد تلخ را به می خوشگوار بخش،
طامات و شطح در ره آهنگ چنگ نه،
تسبیح و طلیلسان به می مشکبار بخش،
شرابی تلخ می خواهم که مردافکن بود زورش
مگر یک دم برآسایم ز دنیا و شر و شورش.
سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسایش؛
مذاق حرص و آز، ای دل، بشوی از تلخ و از شورش!
خوشا شیراز و وضع بی مثالش!
خداوندا، نگهدار از زوالش!
ز رکناباد او صد لوحش الله!
که عمر خضر می بخشد زلالش.