حاشا که من به موسم گل ترک می کنم!
من لاف عقل می زنم، این کار کی کنم؟
کی بود در زمانه وفا؟ جام می بیار
تا من حکایت جم و کاووس کی کنم!
حاشا که من به موسم گل ترک می کنم!
من لاف عقل می زنم، این کار کی کنم؟
کی بود در زمانه وفا؟ جام می بیار
تا من حکایت جم و کاووس کی کنم!
من ترک عشق شاهد و ساغر نمی کنم!
صد بار توبه کردم و دیگر نمی کنم!
هرگز نمی شود ز سر خود خبر مرا
تا در میان میکده سر بر نمی کنم!
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
وندرین کار دل ریش به دریا فکنم،
از دل تنگ گنهکار برآرم آهی
کاتش اندر گنه آدم و حوا فکنم!
آن که از وصل تو، دل شاد نکرده ست منم
وآن که این غمکده آباد نکرده ست، منم.
آن که از دست تو خون خورده و از جور رقیب
دم به خود برده و فریاد نکرده ست، منم.
در خرابات مغان نور خدا می بینم.
این عجب بین که چه نوری است و کجا می بینم!
کیست دردی کش این میکده، یارب! که درش
قبله حاجت و محراب دعا می بینم؟
جلوه بر من مفروش، ای مَلِک الحاج! که تو
خانه می بینی و من خانه خدا می بینم!
نیست در دایره یک نقطه خلاف از کم و بیش
که من این مساله بی چون و چرا می بینم.
این چه شور است که در دور قمر می بینم؟
همه آفاق پر از فتنه و شر می بینم.
دختران را همه در جنگ و جدل با مادر
پسران را همه بدخواه پدر می بینم،
حالیا مصلحت وقت در آن می بینم
که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم،
جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم
یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم،
غم زمانه که هیچش کران نمی بینم
دواش جز می چون ارغوان نمی بینم.
به ترک خدمت پیر مغان نخواهم گفت
چرا که مصلحت خود در آن نمی بینم.
به مژگان سیه، کردی هزاران رخنه در دینم.
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم!
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد!
مرا روزی مباد آن دم که بی باد تو بنشینم!
گرم از دست برخیزد که با دلدار بنشینم،
ز جام خضر می نوشم، ز باغ خلد گل چینم!
مگر دیوانه خواهم شد در این سودا؛ که شب تا روز
سخن با ماه می گویم، پری در خواب می بینم!
مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم.
طایر قدسم و از دام جهان برخیزم؟
تو مپندار که از خاک سر کوی تو، من
به جفای فلک و جور زمان برخیزم.
چرا نه در پی عزم دیار خود باشم؟
چرا نه خاک سر کوی یار خود باشم؟
غم غریبی و محنت چرا کشم؟ باری
به شهر خود روم و شهریار خود باشم
یاد باد آن که نهانت نظری با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود!
یاد باد آن که چو چشمت به عتابم می کشت
معجز عیسویت در لب شکر خا بود!
تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود
سر ما خاک در پیر مغان خواهد بود!
حلقه پیر مغانم ز ازل در گوش است
برهانیم که بودیم و همان خواهد بود!
پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود؛
مهر ورزی تو با ما، شهره آفاق بود.
یاد باد آن صحبت شب ها، که با نوشین لبان
بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود!
یاد باد آن که سر کوی توام منزل بود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
راست چون سوسن وگل از اثر صحبت پاک
بر زبان بود مرا آنچه تو رادر دل بود،
گفتم که: خطا کردی و تدبیر نه این بود.
گفتا: چه توان کرد چو تقدیر چنین بود؟
گفتم که: بسی خط خطا بر تو کشیدند.
گفتا: همه آن بود که بر لوح جبین بود.
دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود.
تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود.
دل که از ناوک مژگان تو در خون می گشت
باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود.
دوش می آمد و رخساره برافروخته بود؛
تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود!
کفر زلفش ره دین می زد و، آن سنگین دل
به رهش مشعله از چهره برافروخته بود.
یک دو جامم دی سحرگه اتفاق افتاده بود
وزلب ساقی شرابم در مذاق افتاده بود.
نقش می بستم که گیرم گوشه ئی زان چشم مست،
طاقت صبر از خم ابروش طاق افتاده بود.