گداخت جان که شود کار دل به کام و، نشد.
بسوختیم در این آرزوی خام و، نشد.
فغان، که در طلب گنجنامه مقصود
شدم خراب جهانی ز غم تمام و، نشد.
گداخت جان که شود کار دل به کام و، نشد.
بسوختیم در این آرزوی خام و، نشد.
فغان، که در طلب گنجنامه مقصود
شدم خراب جهانی ز غم تمام و، نشد.
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد
ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد.
زین تطاول که کشید از غم هجران، بلبل
تا سراپرده گل نعره زنان، خواهد شد.
گل عزیز است، غنیمت شمریدش صحبت!
که به باغ آمد از این راه و، از آن خواهد شد.
مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد
قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد.
مرا، روز ازل، کاری به جز رندی نفرمودند؛
هر آن قسمت که آن جا شد، کم و افزون نخواهد شد.
رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد.
صد لطف چشم داشتم، او یک نظر نکرد.
من ایستاده تا کنمش جان فدا چو شمع
او خود به من گذر چو نسیم سحر نکرد.
چه مستی است ندانم، که رو به ما آورد!
که بود ساقی و این باده از کجا آورد؟
چه راه می زند این مطرب مقام شناس
که در میان غزل قول آشنا آورد؟
بریده باد صبا دوشم آگهی آورد
که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد.
به مطربان صبوحی دهیم جامه چاک
بدین نوید که باد سحرگهی آورد.
صبا، وقت سحر، بوئی ز زلفش، یار می آورد
دل شوریده ما را به بو در کار می آورد
ز رشک تار زلفش. دوش بر باد هوا می داد
صبا، هر نافه مشکین که از تاتار می آورد.
یارم چو قدح به دست گیرد
بازار بتان شکست گیرد.
در بحر فتاده ام چو ماهی
تا یار، مرا به شست گیرد.
دلم جز مهر مهرویان طریقی بر نمی گیرد.
ز هر در می دهم پندش، ولیکن در نمی گیرد.
چو خوش صید دلم کردی! بنازم چشم مستت را
که کس آهوی وحشی را از این بهتر نمی گیرد!
در ازل پرتو حسنش ز تجلی دم زد.
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد.
جلوه ئی کرد رخش، دید ملک عشق نداشت؛
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد.
سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد،
به دست مرحمت، یارم در امیدواران زد.
چو پیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیست،
برآمد، خنده ئی خوش بر غرور کامکاران زد!
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد.
شعری بخوان که با آن رطل گران توان زد.
عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است
ساقی، بیا که جامی در این زمان توان زد.
ساقی ار باده از این دست به جام اندازد
عارفان را همه در شرب مدام اندازد.
ور چنین پیش خم زلف نهد دانه خال،
ای بسا مرغ خرد را که به دام اندازد!
دمی با غم بسر بردن، جهان یکسر نمی ارزد.
به می بفروش دلق ما، کز این بهتر نمی ارزد.
بشوی این دلق دلتنگی، که در بازار یکرنگی
مرقع های گوناگون، می احمر نمی ارزد.
اگر روم ز پیش، فتنه ها برانگیزد
ور از طلب بنشینم، به کینه برخیزد
وگر به رهگذری، یک دم، از هواداری
چو گرد در پیش افتم، چو باد بگریزد!
کرم ز دور چرخ به سامان نمی رسد.
خون شد دلم ز درد و به درمان نمی رسد.
با خاک راه، راست شدم همچو باد و، باز
تا آب روی می رسدم، نان نمی رسد.
به حسن و خلق و وفا، کس به یار ما نرسد
تو را، در این سخن، انکار کار ما نرسد!
اگر چه حسن فروشان به جلوه آمده اند،
کسی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد.
اگر نه باده غم دل زیاد ما ببرد،
نهیب حادثه، بنیاد ما ز جا ببرد!
وگرنه عقل به مستی فرو کشد لنگر،
چه گونه کشتی از این ورطه بلا ببرد؟
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد.
بختم از یار شود، رختم از این جا ببرد.
کو حریفی کش و سرمست، که پیش کرمش
عاشق سوخته دل، نام تمنا ببرد؟
من و صلاح و سلامت؟ کس این گمان نبرد!
که کس به رند خرابات ظن آن نبرد!
من این مرقع پشمینه بهر آن دارم
که زیر خرقه کشم می، کسی گمان نبرد!