دوش، بیماری چشم تو ببرد از دستم،
لیکن از لطف لبت صورت جان می بستم.
عشق من با لب شیرین تو امروزی نیست
دیر گاهی ست کزین جام هلالی مستم.
دوش، بیماری چشم تو ببرد از دستم،
لیکن از لطف لبت صورت جان می بستم.
عشق من با لب شیرین تو امروزی نیست
دیر گاهی ست کزین جام هلالی مستم.
قسم به حشمت و جاه و جلال شاه شجاع
که نیست با کسم از بهر مال و جاه، نزاع!
صراحی ئی و حریفی خوشم ز دنیا بس
که غیر این، همه اسباب تفرقه ست و صداع.
باز آی و دل تنگ مرا مونس جان باش
وین سوخته را محرم اسرار نهان باش!
زان باده که در میکده عشق فروشند
ما را دو سه ساغر بده و، گو رمضان باش!
صوفی! گلی بچین و مرقع به خار بخش
وین زهد تلخ را به می خوشگوار بخش،
طامات و شطح در ره آهنگ چنگ نه،
تسبیح و طلیلسان به می مشکبار بخش،
شرابی تلخ می خواهم که مردافکن بود زورش
مگر یک دم برآسایم ز دنیا و شر و شورش.
سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسایش؛
مذاق حرص و آز، ای دل، بشوی از تلخ و از شورش!
خوشا شیراز و وضع بی مثالش!
خداوندا، نگهدار از زوالش!
ز رکناباد او صد لوحش الله!
که عمر خضر می بخشد زلالش.
چو بر شکست، صبا، زلف عنبر افشانش
به هر شکسته که پیوست، تازه شد جانش.
کجاست همنفسی، تا به شرح عرضه دهم
که دل چه می کشد از روزگار هجرانش؟
یارب! آن نو گل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو، از چشم حسود چمنش.
گرچه از کوی وفا گشت به صدمرحله دور
دور دار آفت دور فلک از جان و تنش!
در عهد پادشاه خطا بخش جرم پوش
قاضی قرابه کش شد و، مفتی پیاله نوش!
صوفی ز کنج صومعه با پای خم نشست
تا دید محتسب که سو می کشد به دوش!
ای همه کار تو مطبوع و همه جای تو خوش!
دلم از حقه یاقوت شکرخای تو خوش.
شیوه و شکل تو شیرین، خط و خال تو ملیح،
چشم و ابروی تو زیبا، قد و بالای تو خوش.
مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش
لیکنش مهر و وفا نیست.خدایا، بدهش!
چارده ساله بتی چابک و موزون دارم
که به جان حلقه به گوش است مه چاردهش.
به جد و جهد چو کاری نمی رود از پیش
به کردگار رها کرده به، مصالح خویش.
به پادشاهی عالم فرو نیارد سر
اگر ز سر قناعت خبر شود درویش.
ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش.
از بس که آه می کشم و دست می گزم
آتش زدم چو گل به تن لُخت لُخت خویش.
مرا کاریست مشکل با دل خویش
که گفتن می نیارم مشکل خویش
خیالت داند و جان من، از غم
که هر شب در چه کارم با دل خویش.
من خرابم ز غم یار خراباتی خویش.
می زند غمزه او ناوک غم بر دل ریش.
با تو پیوستم و از غیر تو دل ببریدم
آشنای تو ندارد سر بیگانه و خویش.
دلم رمیده شد و غافلم من درویش
که آن شکاری سرگشته را چه آمد پیش.
چو بید بر سر ایمان خویش می لرزم
که دل به دست کمان ابروئی ست کافر کیش.
از رقیبت دلم نیافت خلاص
زان که القاص لایحب القاص!
محتسب خم شکست، بنده سرش!
سن بالسن والجروح قصاص!
هزار شکر که دیدم به کام خویشت باز،
ز روی صدق صفا گشته با دلم دمساز!
چه فتنه ود که مشاطه قضا انگیخت
که کرد نرگس مستت سیه، به سرمه ناز؟
بیا! که در تن پژمرده جان درآید باز.
درا! که در دل خسته توان درآید باز.
بیا که فرقت تو چشم من چنان در بست
که فتح باب وصالش مگر گشاید باز!
حال خونین دلان، که گوید باز؟
وز فلک خون جم که جوید باز؟
جز فلاتون خم نشین شراب
سر حکمت به ما که گوید باز؟